Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #663 بی تابانه آن را | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#663

بی تابانه آن را باز کرد....اما چیزی که خواند دلش را به آتش کشید :

ای دیر بدست آمده ، بس زود برفتی

آتش زدی اندر من و چون دود برفتی

دیگر نتوانست مقاومت کند و اشک از چشمانش روان شد، روی تخت نشست و دستش را جلوی دهانش گرفت.....

تا صدای هق هقش به بیرون از اتاق نرود !

اگر هر زمان دیگری به اتاق پدرش پا گذاشته بود با خوشحالی سانت به سانت آن را بررسی میکرد تا شاید نشانی از او بیابد....

از پدری که ان را در زندگی اش کم داشت

اما این بار هم سرنوشت او را از مرد دیگر زندگی اش جدا کرده بود.... از دیاکو

انگار که بر پیشانی اش نوشته بودند نباید از این دختر حمایت شود !

و نفرین شده بود

*******************

با احساس نوازش دستی بر روی گونه اش ، قلتی زد و بر روی پهلوی راست خوابید....

نرمی چیزی را روی چشمش که حس کرد....

آرام آرام چشم هایش را باز کرد...

در نور کمی که از مهتاب به اتاق می تابید چند بار پلک زد تا تصویر چهره او را به خوبی ببیند.....

آن دو زمرد زیبا را که دید از فرط هیجان یک مرتبه بر روی تخت نشست و گفت :

- دارم خواب می بینم یا بیدارم ؟!

اخم ساختگی روی پیشانی اش نشست و با صدای بم و مردانه اش گفت :

- به من میخوره تخیلی باشم ؟!

لبخند روی لبانش نشست و با خوشحالی فوری او را در آغوش گرفت و دستانش را دور گردنش حلقه کرد

دیاکو با رضایت او را محکم در آغوش گرفت و سرش را در لا به لای خرمایی های دلخواهش فرو برد....

تا رایحه ی مورد علاقش را نفس بکشد...



ان شاءالله جمعه پارت های جدید گذاشته میشه

--------------------------

رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscas