Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #939 دیاکو برایش لباس | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#939

دیاکو برایش لباس خریده بود که هر کدام داخل یک نایلون مشکی رنگ قرار داشت. آنها را برداشت و پوشید.

جلوی آینه ی قدی اتاق ایستاد و به خودش نگاه کرد.
دختری را دید که یک بافت سفید با یقه ی اسکی پوشیده روی آن پالتوی مشکی رنگی بر تن دارد که بلندی اش تا روی زانو می رسید.

شلوار چرم مشکی بر تن داشت که تا مچ پایش می رسید. و بوت های پاشنه بلندی که همرنگ شلوارش بود.

موهایش را دم اسبی بالای سرش بسته و عینک افتابی لوکسی روی سرش گذاشت.

بعد از کمی آرایش، رژ لب آلبالویی به لبانش زد.
و در اخر برای خودش در اینه بوس هوایی فرستاد.

سلیقه دیاکو را تحسین میکرد.

دیاکو بیرون اتاق مشغول صحبت کردن بود که با ورود هانا نگاهش از زمین به کفش های هانا و سپس تا روی صورتش کشیده شد.

برق تحسین در نگاهش نشست محو روی زیبای دلبرش شد. دیگر صدای جیمز که از ان طرف خط او را صدا میزد را نمی شنید. حتی پلک نمیزد.

هانا که متوجه صورت حیران دیاکو شد. لبخند قشنگی زد که دل از مرد عاشق مقابلش برد.
باز هم سیاه چاله های لعنتی اش!

برای اینکه او به خودش بیاید چشمکی زد. و با ناز اشاره ی ابرو ، به موبایل اشاره کرد.

بدون اینکه نگاه از هانا بگیرد رو به جیمز گفت:
- بعدا حرف میزنیم

منتظر نماند تا صدای معترض او را از پشت تلفن بشنود. تماس را قطع کرد و موبایلش را در جیب پالتویش گذاشت.

بافت مشکی رنگ و یقه اسکی پوشیده بود و روی آن یک پالتوی مشکی و شلوار همرنگش!

به سمت او قدم برداشت و فاصله ی شان به حداقل رسید همان طور که با نگاهی پرتعشق به قهوه ی چشمانِ اموره اش خیره میشد.

با لحن خاصی گفت:

- چه داری در نگاهت....که مستم میکند هر دم.......
تو الحق.... المثنایِ شرابِ نابِ شیرازی

قلب کوچک هانا در سینه لرزید.

ضربانش نامتعادل شد هنوز در حیرت عاشقانه ای بود که دیاکو نثارش کرده که او دستش را روی گونه ی هانا گذاشت و هر دو چشمش را بوسید.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase