Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #971 آرام به گونه ای | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#971

آرام به گونه ای که فقط خودش و صوفیا بشنود گفت :

- مجبوریم

خشم را در چشمان دخترک می دید و با نگاه ناراحت و گره بین ابروانش به او پاسخ داد.

وقت برای تعلل نداشت برای همین کمی او را به سمت آرتور چرخاند و قبل از اینکه صوفیا بتواند مخالفت کند دستش را به میان موهای قهوه ای صوفیا فرو برد.

و پشت سرش را با دست گرفت. صوفیا خودش را آماده کرد که با مشت به صورت او بکوبد اما کارلوس با زیرکی مچ دستش را گرفت و راه اعتراض را بر لب های صوفیا بست.

همین کافی بود تا به دخترک شوک وارد شود و ضربان قلبش بالا برود. چیزی در دلش فرو ریخت.

خشم و اعتراضش جای خودش را به قطره ی اشکی داد که بر روی گونه اش چکید.

کارلوس با لمس خیسی قطره اشکی که روی گونه صوفیا حس میکرد کنار کشید.

از هیجان نفس نفس میزد که نگاه متعجبش به چشمانِ نم دار دخترک کشیده شد.

چشمان تیره ی او ، برای کارلوس به مانند جعبه ی اسرار آمیزی بود که راز های زیادی در خودش پنهان کرده.ـ

از دیدن چشمان اشک آلودش ، ابروهایش در هم شد.

که آرتور گفت :

- می تونید اونو به گریه بندازید ؟!

سر برگرداند و به آرتور خیره شد. با چهره ای خنثی جواب داد :

- برای به گریه انداختن هیلی نیازی به وسیله ندارم....اما بدم نمیاد امتحان کنم !

صوفیا با چانه ای لرزان به نیم رخ خونسرد و بی تفاوت کارلوس نظر انداخت در دلش او را لعنت میکرد.

چه قدر این مرد وقیح بود و نمی دانست.

حرف کارلوس به مذاق آرتور خوش آمد که با لبخند از جا برخاست.

و گفت :-من وسیله ای دارم که برای اینکار عالیه....الان براتون میارم به طرف دری رفت که در اتاق وجود داشت کنار در صفحه ی دکمه دار کوچکی قرار داشت.

آرتور رمز آن را زد و در باز شد.

کارلوس آرام بدون اینکه به چهره ی درهم صوفیا نگاه کند گفت :

- الان وقتشه....دنبالم بیا

این را گفت و پشت سر آرتور وارد اتاق شد.

صوفیا در حالی که به صورتش دست می کشید به راه افتاد.



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase