Get Mystery Box with random crypto!

#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #982 نگاهش را به محتو | قفسه کتاب

#رمان_رئیس_بزرگ

#نوشته_حانیه_یعقوبی

#982

نگاهش را به محتویات ماگی که در دست داشت دوخت. اما چند ثانیه بعد با سوالی که به ذهنش رسید سرش را بالا گرفت و به دیاکو که آخرین جرعه از شربتش را می نوشید نگاه کرد.

- چرا صوفیا رو با کارلوس می فرستی ماموریت؟!...وقتی این دو تا از همدیگه متنفرن....چرا با جیمز نمی فرستی ؟!...ناراحتی اونا برات اهمیتی نداره ؟ هوم ؟!

دیاکو جام شربتش را روی کنسول گذاشت. زبانش را به گوشه ی لبش که کمی شربت روی آن مانده ، کشید.

سپس رو به هانا گفت :

- اگه دو دقیقه امون بدی بهت میگم زلزله !

هانا لبخند شیرینی زد و از روی شیطنت دست به سینه و صاف نشست و گفت :

-سراپا گوشیم...رِئیس !

دیاکو انگشت شصتش را گوشه ی لبش کشید تا از دیدن حالت بانمکی که هانا به خودش گرفته به خنده باز نشود.

سپس جدی شد جواب داد:

- برای این ماموریتا کسی باید بره.....که روی کارش متمرکز باشه....از رو منطقش تصمیم بگیره...موقع خطر دست و پاشو گم نکنه...از نظر من این پسره...کورتس...با این خونسردی و آرامشی که داره....همه ی این ویژگی ها رو داره

و با مکث ادامه داد:

- البته اگه اسپانیایی بودنش و فعلا در نظر نگیریم!
همانطور که شکلات داغش را می نوشید به حرف های دیاکو گوش میکرد که می گفت:

- برعکس اون...جیمز....اصلا به درد اینکه بفرستیش ماموریتی که احتمال درگیری وجود داره...نمیخوره.....بماند که روی کارش تمرکز نداره.....چشم و گوشش می جنبه !....همین دختری که امروز قربانیِ ریشترای سینورا شد....تو دیسکو دیدیمش....جیمز تا چشمش به دختره افتاد دیگه یادش رفت برای چی رفتیم اونجا.....شش دونگ حواسش رفت پیِ دختره....کلی براش خط و نشون کشیدم که به دختره ناخنوک نزنه !....وگرنه کار دستمون میداد !

هانا متعجب به دیاکو نگاه میکرد که پرسید :

-یعنی در این حد ؟!


دیاکو - تعرض و دستمالی کردن این و اون تو مافیا یه امر طبیعیه !....اگه یه موقع هایی بهت سخت میگیرم...برای این چیزاست....وگرنه مریض نیستم بیخودی دست و پات و ببندم !



رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید



@Bookscase