#رمان_رئیس_بزرگ #نوشته_حانیه_یعقوبی #1001 به سرعت دستش را کشید و ابروهایش جمع شد. نگاهش به رد دندان های کارلوس روی دستش افتاد. زیر لب کلمه " لعنتی" را نثارش کرد سر بلند کرد تا جواب کارش را بدهد. اما کارلوس را با چهره ای متعجب دید. رد نگاهش را گرفت و به مردی رسید که در میانه ی سالن ، مشغول رقصیدن با دختری زیبا بود. با دقت به چهره ی او نگاه کرد و از فرط تعجب دهانش باز ماند ! درد دستش یادش رفت. کارلوس سریع سر برگرداند و در حالی که به صوفیا نگاه میکرد گفت : - هندزفری تو روشن کن...بیشتر از این نمیتونم اینجا بمونم ! این را گفت و باشتاب از او جدا شد. نگاه صوفیا روی او را تا در سالن بدرقه کرد. سر برگرداند و به آن مرد که با اشتیاق می رقصید چشم دوخت. زیر لب گفت : تو اینجا چیکار میکنی اخه ؟ بعد از خروج از سالن پاکت سیگاری از جیبش در آورد و با لبخند کمرنگی تعارفی به نگهبانی که در ابتدای سالن ایستاده بود زد. نگهبان از او تشکر کرد و سپس به بهانه سیگار کشیدن سال را ترک کرد. با آسانسور وارد طبقه همکف شد.از هتل بیرون آمد و هنگامی در 100 متری هتل قرار داشت، سیگار را روشن کرد. بدون اینکه جلب توجه کند هندزفری اش را روشن نمود و گفت : - دیاکو صدامو می شنوی ؟! هوا آنقدر سر د بود که با هر کلمه ای که میگفت بخار از دهانش بیرون می آمد. دیاکو – آره...چیشده ؟ - بین مهمونایی که تو مراسم بودن...فرانسیس و دیدم آن طرف خط هانا کنار دیاکو نشسته بود با شنیدن اسم فرانسیس متعجب به او نگاه کرد که چگونه آن گره کور به میان ابروانش برمیگردد. کارلوس ادامه داد : - فرانسیس گراسو....می شناسیش ؟!...از هم قماشای فرانسچکوعه دیاکو در حالی که فکش منقبض میشد از لای دندان هایش با حرص گفت : - اونجا چه غلطی میکنه ؟! رمان رئیس بزرگ و چنل رو به دوستانتون معرفی کنید @Bookscase 38 viewsHaniye Yaghubi, edited 17:44