دلم خزانه ی حزن است و دیده ام خونبار تمام ماتم من هست از فراق یار ز آسمان وفلک سنگ فتنه می بارد تگرگ درد و بلا ریزد و غمی رگبار بدون داغ وبلا شب به سر نمی آید ز صبح تا به شب ما بلا شود تکرار سر فهیم خردمند در گریبان است نشسته در پس زانوش با دلی غمبار نمی شود که بگوید ! چرا که حق تلخ است نمیشود که نفهمد عالمی هشیار مگر که کور وکر باشد آدمی ور نه چگونه خواب رود چشم ودیده ی بیدار چگونه چشم فرو بندد از غم مردم چگونه نشنود این نالاهای دل آزار ؟ بلی که سفله ندارد به جز هم و غم خویش ولیک شخص خردمند غم خورد بسیار هر آنچه می دروی حاصل زراعت تست! و آنچه میشنوی بازتاب آن گفتار الی الله المشتکی 677 views08:05