من غصه میخورم، چون با تمام وجودت اینجا رو دوست داری. غصه میخ | Vortex
من غصه میخورم، چون با تمام وجودت اینجا رو دوست داری. غصه میخورم چون میدونم نمیخوای بزاری بری و فرار کنی. غصه میخورم چون هیچکاری از دستت برنمیاد. چون میدونم حسرت پوشیدن یه لباس خنک نخی تو تابستون وسط باغ فردوس و چهارراه ولیعصر به دلت مونده. چون حسرت با خیال راحت قدم زدن و کنار دوستات نشستن توی این کوچه و خیابونها به دلت مونده. حسرت اینکه هربار پلیس و ون و آدمای توی لباس نظامی و آدمهای محجبه میبینی وحشت نکنی و دست و دلت نلرزه به دلت مونده. چون چیزی که عمیقا دوستش داری رو جلوی چشمهات نابود میکنن و خودت هم زیر آوارش داری له میشی. چون نمیتونی از این خیابونها و جنگلها و جادههای شمال و خونههای قدیمی و خاطراتی که تمام زندگیتن دل بکنی. منم نمیخوام که دل بکنم. چون راضی شدیم به کمترین چیزهایی که یه آدم میتونه بخواد. غصه میخورم چون هرچیزی که اینجا میبینم و میشنوم دردناکه. غصه میخورم، چون غصههام بند نمیاد.