Get Mystery Box with random crypto!

ناخودآگاه جمعی یک ملت محمدرضا سرگلزایی از زمستان ۱۲۹۹ هجری | Business School

ناخودآگاه جمعی یک ملت

محمدرضا سرگلزایی

از زمستان ۱۲۹۹ هجری شمسی که رضا خان قدرت را به دست گرفت تا تابستان ۱۳۳۰ که طرفداران دکتر محمد مصدق را به گلوله بستند، کمتر کسی به عدم مشروعیت حکومت پهلوی فکر می‌کرد.

در مقابل اکثریتی از توده و حتی نخبگان که در برابر استبداد خاضع و مطیع بودند، اقلیتی همچون فرخی‌یزدی، میرزاده‌ی عشقی و دکتر تقی ارانی به «نقد» حکومت می‌پرداختند که  امنیه‌ی رضاشاه آنها را هم بی‌رحمانه سربه‌نیست می‌کرد. نه مذهبی ها، همچون آیت الله بروجردی  و نه ملّی‌گراها همچون دکتر مصدق، تا آن زمان مشروعیت حکومت پهلوی را زیر سوال نبرده بودند. در فاصله‌ی ۳۰ تیر ۱۳۳۰ تا ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ بود که مشروعیت پهلوی‌ها زیر سوال رفت. شروع ماجرا با کشتار تظاهر کنندگانی بود که به نفع دکتر مصدق به خیابان‌ها آمده بودند و پایان ماجرا با کودتایی بود که منجر به ساقط شدن دولت مصدق و بازگشت شاه به قدرت شد. به ظاهر همه چیز پایان یافت: دکتر مصدق تا پایان عمر در زندان  تبعید و حصر خانگی به سر برد، دکتر فاطمی و مرتضی کیوان اعدام شدند و فضای نظامی–امنیتی منجر به سکوتی گسترده و سنگین شد. حکومتی‌ها درک نکردند که ماجرای «عدم مشروعیت»، ماجرایی نیست که با سرکوب و کشتار قابل حل و فصل باشد. بذر عدم مشروعیت حکومت پهلوی در تابستان ۱۳۳۰  کاشته شد و میوه‌ی آن در زمستان ۱۳۵۷ چیده شد.

خاطرات احسان نراقی که در دو سال آخر حکومت پهلوی با محمدرضا شاه ملاقات‌هایی منظم داشت و خواهان اصلاحات بود نشان میدهد که شاه تا سال ۱۳۵۵ چنان به فضای امنیتی و سکوت ظاهری جامعه دل خوش کرده بود که هیچ نیازی به اصلاحات نمی‌دید بنابراین در سال ۱۳۵۷ شگفت زده شده بود که چه اتفاقی رخ داده است! شاه حوادث کشور را به خارجی‌ها نسبت می داد و بارها گفته بود این رسانه‌های خارجی هستند که مسائل جزئی ایران را اغراق آمیز منتشر می کنند. او از شرکای غربی خود گله داشت که چرا جلو ی رفتار تحریک آمیز روزنامه‌نگاران شان را نمی گیرند!

پیشنهاد میکنم کتاب‌های «از کاخ شاه تا زندان اوین» نوشته‌ی احسان نراقی و "فرماندهی و نافرمانی" خاطرات سپهبد شاپور آذربرزین را بخوانید، این دو نفر، نه چپ بودند، نه مذهبی و در تشکیلات پر زرق و برق شاهنشاهی هم خدمت می‌کردند. با خواندن این کتاب‌ها تعجب می‌کنید که تاریخ چقدر استعدادِ تکرار دارد!

محمدرضا شاه تصور کرده بود اگر اکثریت جامعه خاموش و بی تفاوت به نظر می‌رسند و بسیاری از نخبگان هم حقوق‌بگیر دستگاه حکومت شده‌اند اوضاع کاملاً رو به راه است.

او به فریاد های «جاوید شاه» مردمی که برای استقبال او «طاق نصرت» می بستند وخیابان ها را با قالی مفروش می‌کردند اعتماد کرده بود وکرنش تیمسارهایی که تعظیم میکردند و دست او را می بوسیدند به او اعتماد به نفس غریبی داده بود! شاه قصه‌هایی را که زمانی برای کسب مشروعیت از عوام ساخته و پرداخته بود خودش هم باور کرده بود، آنچنان که در کتاب "ماموریت برای وطنم" او و مصاحبه‌‌اش با اوریانا فالاچی گفته‌است خودش را «نظر کرده» میدانست و باور داشت که علی و ابوالفضل به خواب او آمده‌اند و او را از بیماری و مرگ نجات داده‌اند تا ماموریتی بزرگ را انجام دهد.

شاه جوخه‌های اعدام، شکنجه‌گاه‌های ساواک، فساد دربار و باج‌هایی را که به قدرت‌های خارجی می‌داد فراموش کرده بود اما جایی از جهان، بایگانی عجیب و غریبی وجود دارد که هیچ چیز در آن گم نمی شود، نام آن بایگانی شاید ناخودآگاه جمعی یک ملت باشد.

هر کس کتاب «آخرین سفر شاه» از ویلیام شوکراس را بخواند وخفّتی را که شاه پس از یک عمر شاهزاده و سپس شاهنشاه بودن در اواخر عمرش تحمل کرد مرور کند ناگزیر به این نتیجه خواهد رسید که «تاریخ» گرچه«صبور» است اما «فراموشکار» نیست.

@Business_News