این حسرت جانکاه بریدست امانم / ای کاش کز این قافله برجای نمانم | کافه خاموش
این حسرت جانکاه بریدست امانم / ای کاش کز این قافله برجای نمانم من دست به دامان تو گشتم که دگر بار / توفیق وصالت بشود مونس جانم اما چه کنم در غل و زنجیر گناهم / آزادی از این ورطه نبودست توانم صد قافله با زینب مضطر شده همراه / جز من که از این قافله محروم بمانم
گردیده روان سیلی از عشاق به سویت / من هم به قدمهای دل خویش روانم دل پر ز غم و دیده پر از اشک فراقت / بغضم به گلو، آتش حسرت به نهانم
در راه تو هر پیر جوان گشته ولی من / فرتوت و کسالت زده با اینکه جوانم کشتی نجاتی همه طوفان زده گان را / دنیا زده ام من پی یک لقمه نانم
از جوشش خون تو که در قتلگهت ریخت / من شاهد جوشش به رگ و خون جهانم هر چند که حج آرزویم بوده ، ولی نیست / جز کرببلا نام دگر ورد زبانم
در دام غمم لیک امیدم به نگاهت / با گوشه چشمی تو ز غم ها برهانم (راضی) به فراق تو نبودم، ولی افسوس / توفیق نشد تا که خودم را برسانم