#حکایت کشکول و فقر ظاهری گفته اند درویشی حضور حضرت شاه نعمت | متافیزیک
#حکایت کشکول و فقر ظاهری
گفته اند درویشی حضور حضرت شاه نعمت الله ولی مشرف شد و چند روزی در خـانقاه بماند چـون عظمت دستگاه ارشـاد و فــراوانی نعمت خانقاه را دید اندیشید که چـون درویشی با دنیا داری منـافـات دارد ، این بساط که بیشتر بـه سلطنت شبـاهت دارد تا فقـــر و مسکنت ، چـه مفهومی میتواند داشته باشد .
روز آخر برای کسب اجازه خدمت شاه نعمت الله ولی رسید ، شاه فرمود : درویش من هم با تو می آیم .
درویش متحیر شـد که چگونه مرشد آن همه ثروت و مقام را رها می کند و با درویش مفلس هم قدم می شود؟
به هر تقدیر از خانقاه شاه نعمت الله ولی بیرون آمدند و به راه افتادند . چند کیلومتری که از آن دیار دور شدند ، درویش متوجه شد که کشکولش در خانقاه مانده است .
از شـاه نعمت الله ولی تقـاضا کرد کمی استراحت کـند تـا درویش بـاز گردد و با اظهــار نگرانی گفت : من کشکولـم را فـراموش کرده ام .
شاه نعمت الله فرمـود : درویش من از هرچه بود گذشتم ولی تو از یک کشکول نمی گذری بنابراین شایسته همسفری من نیستی . به این ترتیب شـاه نعمت الله ولـی به آن درویش آمـوخت که : فقر ظاهری و بی چیزی دلیل تجرید نیست ، بلکه اصل تجرید آن است که به دنیا و هرچه در آن است دل نبندی .
هرکه شد خاک نشین برگ وبری پیداکرد دانه در خاک فـــرو رفت سری پیدا کرد
تا مجــرد نشـوی راه بـه مقصـد نبــری بیضه چون پوست فروهشت پری پیداکرد