2016-09-09 21:42:01
صدايش كنم خانم بفرماييد اطاق تر و تميز
شسته رفته را تحويل بگيريد.
ديدم طفلي كنار باغچه نشسته عق ميزند نفهميدم چه كنم از پنجره پريدم پايين رفتم پهلويش پشت اش را ماليدم شانه هايش را
ماليدم گفت:
به من دست نزن جلو نيا حالم به هم مي خورد.
از من؟اره بو ميدهي,بوي ادميزاد مي دهي.
از بدبختي ام خنده ام گرفت,قهر خنده به اين مي گويند گفتم:
مگر ادميزاد چه بوئي دارد؟
نمي دانم فقط حالم به هم مي خورد امشب بايد توي تالار بخوابي من مي خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.
اين بود دستت درد نكند؟يك روز جمعه را كه بايد استراحت بكنم خر حمالي كرده ام آخر هم سر كار خانم مي گويد از امشب برو
تنهايي توي تالار بخواب بي تربيتي!تالار هم اسم ان اطاق بزرگ بود كه همه همه دوازده سيزده متر بيشتر نبود.گفتم:
سينه پهلو يكني دختر هنوز هوا سرد است.
من توي اطاق در بسته خفه مي شوم بوي قالي مي دهد بوي پرده مي دهد حالم به هم مي خورد.
اين ديگه چه مرضي است؟
اما بوي قالي بوي پرده را براي خاطر من مي گفت,خودش ديد كه بدجوري به من برخورد كه گفت جلو نيا چون قالي وپرده مال
خودش بود الكي انها را پيش كشيد كه عذر حرفي را كه زده خواسته باشد چند روز بعد دايه خانم امد بغلش كرد وبوسيد اما نشنيدم
به او هم بگويد جلو نيا بوي ادميزاد مي دهي مگر او آدم نبود؟نگاهش به نگاه محزون وغمگين من افتاد ماشالهه هم زرنگ است هم
باهوش انگاري فوري فهميد من با تعجب نظاره گر اين بوسيدن وبغل كردن هستم دايه خانم يك گل دان شب بو اورده بود يكدفعه
گفت:
واي دايه جان اين گلهاي بو گندو چيست؟برشان گردان ما لازم نداريم.
از زرنگي وتخسي اش خنده ام گرفت گفتم:
بفرما!شب بو هم بوي گند مي دهد وما نمي دانستيم.
دايه خانم با مهرباني نگاهي به من كرد وبعد محبوبه را محكم در اغوش گرفت وگفت:
مبارك است محبوب جان ,حامله هستي.
بقدري خوشحال شدم كه حد نداشت مدتي بود بي آنكه بخواهم نگران بودم كه مبادا بچه دار نشويم دلم مي خواست بچه ام زودتر
بدنيا بيايد وزود بزرگ شود چون هميشه در اين دلهره بودم كه خودم بميرم وپسرم مثل خودم يتيم شود مرا باشد از درد طفلان
خبر كه در خردي از سر برفتم پدر.
براي بچه دار شدن هر چه زودتر بهتر اما در سكوت من و سكوت محبوبه,اين آرزو تا حدي دير شده بود دلم مي خواست لب ودهن
دايه خانوم را ببوسم ودهن اش را پر از همان گلهاي شبو بكنم.
چيزي به عيد نمانده چندتا سفارشي كار داشتم كه مجبور بودم تا چهارشنبه سوري تحويل دهم دست تنها بودم هنوز انقدر كار وبارم
رونق نداشت كه شاگردي بگيرم.خرج خانه هم در حقيقت دوبرابر شده بود هم خانهء خودمان هم خانه مادرم پدر محبوبه گفته بود
كمك خرجي به ما مي دهد اما هميشه بوسيله دايه جان مي فرستاد او هم تحويل دخترش مي داد , من كاري به كارش نداشتم اصلا
نمي پرسيدم چه كرده وچه مي كند البته گاهگاهي يك چيزهايي براي خانه مي خريد بي انصافي نبايد كرد اما حقا" كمكي براي من
نبود ومن چاره اي جز كار مداوم نداشتم.
گله اي زياد نداشتم فقط دنبال فرصتي بودم كه قابي براي محبوبه درست كنم وبعنوان عيدي تقديمش كنم.
مدتي بود در تالار مي خوابيدم ومحبوبه توي اطاق كوچك در را از پشت مي بست نمي دانم ايا راست مي گفت وپنجره را باز ميكرد
يا نه كاري به كارش نداشتم اما همه را تحمل ميكردم رويم هم نمي شد از كسي بپرسم ايا زنها وقتي حامله مي شوند همه شان همچو
رفتاري با شوهرانشان مي كنند؟برعكس چيزهايي شنيده بودم كه زن وقتي حامله است عشوه ونازش دلكش تر است.
خلاصه وقتي ديدم اينجوري است صبح بلند ميشدم صبحانه را درست مي كردم و كاري به كارش هم نداشتم يواشكي در را مي بستم
و ميرفتم دكان،ديگر نميدانم لنگ ظهر بيدار ميشد نميشد اما معلوم بود كه خيلي هم راضي است چون حتي يك بارهم اعتراض
نكرد ونگفت كه بيدارش كنم تا باهم صبحانه بخوريم، چون دم عيد بوداين دوساعت كار اضافي كلي به نفعم شدونه تنها كار ديگران
را راه انداختم بلكه قاب عكسي را كه ميخواستم ساختم وبراي اولين بار روي چوب كنده كاري كردم ورنگ زدم رنگ كه نه لاك
والكل زدم منتها بعضي جاها به رنگ خود چوب ماندوبعضي جاها لاكي شدچيز خوشكلي از اب درامدقلم ودواتم را از خانه اورده
بودم توي دكان وروي مقواي سفيدي كه از چاپ خانه خريده بودم اين بيت را نوشتم:
محمل جانان ببوس انگه بزاري عرضه دار
كز فراغت سوختم اي مهربان،فرياد رس
همه جاي دكان خاك اره بودگردو خاك بود ديدم اينجا بماند كثيف ميشود ، بعد از انكه خشك شد برداشتم و با قاب رفتم پيش
شيشه
- اقا رسول سلام
سلام رحيم حالت چطوره چه عجب از اين طرفها
- قربان دستت يك شيشه اندازه ي اين قاب برايم ببر
- به چشم تو جان بخواه تو سر بخواه شيشه كه قابل ندارد
- قربان صميميت ات صاحبش قابل است
اقا رسول وقتي قاب رااز دستم گرفت نگاه عجيبي به صورتم كرد!!!
فكر كردم نوشته ام را خوانده وخيالاتي كرده است خنديدم و گفتم :
- براي زن
6.9K views18:42