Get Mystery Box with random crypto!

چای شیرین

لوگوی کانال تلگرام chaishirin — چای شیرین چ
لوگوی کانال تلگرام chaishirin — چای شیرین
آدرس کانال: @chaishirin
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 580
توضیحات از کانال

هرگونه كپي برداري مجاز است
معرفتا با ذكر منبع باشه لطف كرديد
تبليغات و تبادل داريم
Admin: @ChaishirinAdmin

Ratings & Reviews

3.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها 2

2016-09-09 21:42:01 پنج تا سكه ي دهشاهي داشتيم كه همه ساله همانها را مي آورد و لاي قران مي گذاشت از توي قران بر مي
داشتيم و ته كيسه مي كرديم تا سال ديگر خرجش نمي كرديم و باز هم موقع تحويل سال دوباره لاي قران مي گذاشت ته سبزه را
پنبه پر مي كرد انگاري سبزه ها از توي برف بيرون زده اند.
سنجدها را با نخ و سوزن روي يك شاخه ي درخت مي دوخت و مثل گل جلوي آئينه مي گذاشت توي يك بشقاب دو بوته سير
ميگذاشت و ميگفت پدر بزرگش هميشه به سير ثوم مي گفت و مثل نان مقدس اش مي داشت يك بوته سير را همه روزه تا سيزده
سال حبه حبه با غذا هر چه كه بود مي خورديم و مي گفت تا اخر سال سلامتي مي آورد و خدا را شكر سلامت هم بوديم.
حالا مادر چه مي كند؟دلم مي خواست محبوبه لااقل شب عيد را اظهار تمايل مي كرد كه مادرم با ما باشد اما او هيچ نگفت و منهم
فكر كردم حالا كه محبوبه حامله شده كدورت و دلخوري اي كه بين و او و پدر و مادرش بوجود آمده از بين برود و سر تحويل سال
يا بيايند يا كالسكه را بفرستند دنبال ما كه برويم و پهلوي آنها باشيم بالاخره پدر كشتگي كه نداشتيم چطوري مي شد دخترشان بغل
من باشد اما خودشان چشم ديدن مرا نداشته باشند؟
نگاهم به نگاه محبوبه تلاقي كرد او هم مغموم بود او هم متفكر بود او هم دلتنگ بود دلم براي او هم مي سوخت ما هردو
عزيزمانمان را از دست داده بوديم اما عزيز من خيلي تنهاتر از همه آنها بود حالا حتما گريه اش گرفته غصه مي خورد بياد بيست
سال گذشته افتاده كه در آغوشش بزرگم كرد و حالا من اينجام و اون آنجا.
محبوبه را نگاه كردم عزيز من عشق من مونس تازه ي من دختري كه بخاطرش مادرم را تنها گذاشته ام دل به او بسته ام و كنارش
هستم.
- مي خواهم موقع تحويل سال نگاهم به روي تو باشد.
خنده ي كمرنگي بر لبانش نقش بست انتظار داشتم مثل هميشه بطرفم بخزد خودش را توي بغلم بيندازد ولي تكان نخورد حركت
نكند....
صداي شليك توپ تحويل سال آمد از سقاخانه صداي نقاره بلند شد سال تحويل شد محبوبه بلند شد و رفت توي اطاق كوچك جعبه
اي آورد و به من داد:
- عيدي توست.
باز كردم به به يك ساعت با زنجير طلا خيلي خوشگل بود اما آخه كي تا به حال ديده نجار ساعت طلا توي جيب جليقه اش
بگذارد؟اگر يك ساعت معمولي بود خوشحال تر مي شدم ولي خنديدم طفلك ذوق داشت پول ها را براي خريد اين كنار مي
گذاشت قابي را كه ساخته بودم به او دادم برگ سبزي است تحفه ي درويش گرفت خوشحال شد و صورتم را بوسيد انگاري مي
خواست در آغوشش بگيرم و ....
- رحيم جان برويم ديدن مادرت؟
- نه لازم نيست او خودش به اينجا مي آيد.

ادامه دارد....
#داستان_شب
#۱۹_شهریور
10.8K views18:42
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 21:42:01 م است اولين عيدي است كه باهم هستيم
نگاهي پر از سرزنش به من كرد وهيچ نگفت
شيشه را بريد وبا دستمال پاك كرد كمك اش كردم مقوا را گذاشتيم زير شيشه به به خيلي قشنگ شد يك مقواي ديگر لازم است
كه پشت شيشه بگذارد رفتم از دكان پهلويي يك جعبه ي خالي گرفتم اوردم پريديم گذاشتيم پشت ان بعد دوتا شيشه ي باريك به
فاصله روي مقواي زرد رنگ گذاشت و حسابي كيپ كرد و ميخ زد وكار تمام شداما در طول اين مدت يك كلامم با من حرف نزد!
- دست شما درد نكند اقا رسول ،شيشه جلوه اس را يك عالم بيشتر كرد ،چقدرپولش ميشود؟
- مهمان باش قابل ندارد
- نه نميشود ،چقدر بايد بدهم ؟
- مي ايم پيشت ، يك چيزبراي اينجا ميخواهم ان موقع تخفيف ميدهي
- انكه وظيفه ام است،اما اين فعلا نقد است ،اين را بگيريد كه من هم رويم بشودبهاي كار را بطلبم!!
اقا رسول مرد جا افتاده اي بود اهل نماز ، هرروز صلوه ظهر در دكانش رامي بست و مي رفت توي مسجد نماز ميخواند نه براي
تظاهرچون كسي پاپي اين قضيه نبود ذاتا ادم مومني بوداز همه ارزان تر حساب ميكرد،خوش قول بود ،وبا كسي جر وبحث نميكردو
بارها ديده بودم كه وقتي هم كه بيكار بود كتاب ميخواند.
اقا رسول دستي زد به شانه ام وگفت:
رحيم تو بجاي پسر من هستي ،جوان خوبي هستي فاز وقتي كه امدي اين محل من متوجه ات هستم سرت به كار خودت است وبا
كسي كاري نداري ،حالا فهميدم كه يك سال بيشتر نيست كه زن گرفته اي پسرم جواني زورمندي سالمي ،بهترين عيدي براي زنت
اين است كه عرق نخوري ،تو كه ضعيف نيستي كه بگم مثل بعضي ها از عرق كمك ميگيري فجواني ،يكسال بيشتر هم نيست كه
داماد شدي.
تعجب كردم يعني چه؟من كي لب به عرق زدم؟كي بهتان زده؟كي پشت سر گويي كرده؟گفتم:
- ولي اقا رسول من درتمام عمرم لب به عرق نزدم ،كي نمامي كرده است/
نگاه سرزنش اميزي به من كردو گفت:
- كسي نمامي نكرده بوي مشروب از ده قدمي تو به مشام ميرسد.
- بوي مشروب؟تعجب كردم توي كف دستم پوف كردم كه ببينم بوي مشروب ميدهد كه:
اهدستهايم ...خنده ام گرفت ،سرم را تكان دادم اماخيلي خوشحال بودم
- اقا رسول بوي لاك الكل است،قاب را درست كردم منتها انرا گذاشتم توي افتاب بويش پريد،اما دستهاي من هنوز بو ميدهد
دستهايم را بو كرد شرمنده شداما چشمهايش حالت سرزنش را ازدست داد تبديل به نگاه پوزش شد
- رحيم مرا ببخش كم مانده بود بروي و من اين گناه را به گردن بگيرم ،خدا را شكر كه من اشتباه كردم خيلي ناراحت شده بودم
،پسرم از من به تو نضيحت هرگز لب به عرق نزن،ان داستان را ميداني كه شيطان با يك جوان چه كرد؟
نه نميدانستم و خيلي علاقمند بودم كه بشنوم اقا رسول نشست و به من هم تكليف كرد كه بيشينم
- يه خرده بشين تا برايت تعريف كنم ،امر به معروف نهي از منكر،ثواب دارد ، درس است،حيف همه را به شعرنمي دانم والا
حلاوتش بيشتر است،خلاصه ميكنم :
ابليسي به شبي رفت به بالين جواني ،گفت مجبوري يكي از اين سه كاررا كه ميگويم انجام بدهي يا پدرت را بكش يا با مادرت
بخوابيايك ليوان شراب بخور،پسر جوان ديد كه از همه اسان تر وبهتر همين سومي است،گفت همين شراب را ميخورم ،خورد
ومست شد هم پدر را كشت هم با مادر زنا كرد...پس بدان كه ام الخثائث است،مست كه شدي قبح از بين ميرود ،چون عقلت از كار
ميافتد وميكني انچه نبايد بكني و وقتي كه مستي ازسرت پريد مي بيني كه كار از كار گذشته وپشيماني سود ندارد.
دو روز مانده بود به عيد چهارشنبه سوري بود خدا را شكر همه ي كارها را نمام كرده و تحويل داده بودم اين دو روز را بايد توي
خانه بمانم و خانه تكاني بكنم.
محبوب ديگر نازش خريدار داشت حامله بود ويار داشت هي استفراغ مي كرد نازك نارنجي شده بود اعصابش داغون بود و من همه
و همه را تحمل ميكردم با ين انديشه كه بچه ي مان را در كنار دلش مي پرورد و زحمتي متحمل ميشود كه از من هيچ كاري ساخته
نيست.
همه جا را جاور كردم حوض را خالي كردم از آب انبار پرش كردم به نوبت آبمان كم مانده بود ايندفعه فقط انبار را پر مي كنم
حياط را جارو كردم باغچه را بيل زدم محبوب انشااالله براي هواخوري هم كه شده توي حياط مي آيد و سبزي مي كارد چهار تا گل
مي كارد مطبخ را كه فكر ميكنم از روز اول كه آمديم جارو به خود نديده بود تميز كردم شيشه ها را پاك كردم محترم خانم ملافه
ها را شسته بود با محبوب كمك كردم آنها را هم دوختيم و شب عيد رسيد.
محبوبه سفره ي هفت سين چيده بود طفلك با هر چه كه داشتيم يك چيزي درست كرده بود اما دل من گرفته بود.
بياد مادرم بودم كه بعد از سالهاي سال كه بپاي من خودش را پير كرد و شوهر نكرد حالا تنهاي تنها نشسته و نمي دانم او هم هفت
سين چيده يا نه.
همه ساله با همان نداري مان سنت ها را حفظ مي كرد يك كيلو گندم مي خريدهم سبزه سبز مي كرد هم سمنو مي پخت هم براي
شب عيد گندم و نخود پخته كه تويش چند تكه گوشت مي انداخت مي پخت و چقدر خوشمزه مي شد سر سفره ي هفت سين سير
و سيب قرمز مي گذاشت
8.0K views18:42
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 21:42:01 صدايش كنم خانم بفرماييد اطاق تر و تميز
شسته رفته را تحويل بگيريد.
ديدم طفلي كنار باغچه نشسته عق ميزند نفهميدم چه كنم از پنجره پريدم پايين رفتم پهلويش پشت اش را ماليدم شانه هايش را
ماليدم گفت:
به من دست نزن جلو نيا حالم به هم مي خورد.
از من؟اره بو ميدهي,بوي ادميزاد مي دهي.
از بدبختي ام خنده ام گرفت,قهر خنده به اين مي گويند گفتم:
مگر ادميزاد چه بوئي دارد؟
نمي دانم فقط حالم به هم مي خورد امشب بايد توي تالار بخوابي من مي خواهم تا صبح پنجره را باز بگذارم.
اين بود دستت درد نكند؟يك روز جمعه را كه بايد استراحت بكنم خر حمالي كرده ام آخر هم سر كار خانم مي گويد از امشب برو
تنهايي توي تالار بخواب بي تربيتي!تالار هم اسم ان اطاق بزرگ بود كه همه همه دوازده سيزده متر بيشتر نبود.گفتم:
سينه پهلو يكني دختر هنوز هوا سرد است.
من توي اطاق در بسته خفه مي شوم بوي قالي مي دهد بوي پرده مي دهد حالم به هم مي خورد.
اين ديگه چه مرضي است؟
اما بوي قالي بوي پرده را براي خاطر من مي گفت,خودش ديد كه بدجوري به من برخورد كه گفت جلو نيا چون قالي وپرده مال
خودش بود الكي انها را پيش كشيد كه عذر حرفي را كه زده خواسته باشد چند روز بعد دايه خانم امد بغلش كرد وبوسيد اما نشنيدم
به او هم بگويد جلو نيا بوي ادميزاد مي دهي مگر او آدم نبود؟نگاهش به نگاه محزون وغمگين من افتاد ماشالهه هم زرنگ است هم
باهوش انگاري فوري فهميد من با تعجب نظاره گر اين بوسيدن وبغل كردن هستم دايه خانم يك گل دان شب بو اورده بود يكدفعه
گفت:
واي دايه جان اين گلهاي بو گندو چيست؟برشان گردان ما لازم نداريم.
از زرنگي وتخسي اش خنده ام گرفت گفتم:
بفرما!شب بو هم بوي گند مي دهد وما نمي دانستيم.
دايه خانم با مهرباني نگاهي به من كرد وبعد محبوبه را محكم در اغوش گرفت وگفت:
مبارك است محبوب جان ,حامله هستي.
بقدري خوشحال شدم كه حد نداشت مدتي بود بي آنكه بخواهم نگران بودم كه مبادا بچه دار نشويم دلم مي خواست بچه ام زودتر
بدنيا بيايد وزود بزرگ شود چون هميشه در اين دلهره بودم كه خودم بميرم وپسرم مثل خودم يتيم شود مرا باشد از درد طفلان
خبر كه در خردي از سر برفتم پدر.
براي بچه دار شدن هر چه زودتر بهتر اما در سكوت من و سكوت محبوبه,اين آرزو تا حدي دير شده بود دلم مي خواست لب ودهن
دايه خانوم را ببوسم ودهن اش را پر از همان گلهاي شبو بكنم.
چيزي به عيد نمانده چندتا سفارشي كار داشتم كه مجبور بودم تا چهارشنبه سوري تحويل دهم دست تنها بودم هنوز انقدر كار وبارم
رونق نداشت كه شاگردي بگيرم.خرج خانه هم در حقيقت دوبرابر شده بود هم خانهء خودمان هم خانه مادرم پدر محبوبه گفته بود
كمك خرجي به ما مي دهد اما هميشه بوسيله دايه جان مي فرستاد او هم تحويل دخترش مي داد , من كاري به كارش نداشتم اصلا
نمي پرسيدم چه كرده وچه مي كند البته گاهگاهي يك چيزهايي براي خانه مي خريد بي انصافي نبايد كرد اما حقا" كمكي براي من
نبود ومن چاره اي جز كار مداوم نداشتم.
گله اي زياد نداشتم فقط دنبال فرصتي بودم كه قابي براي محبوبه درست كنم وبعنوان عيدي تقديمش كنم.
مدتي بود در تالار مي خوابيدم ومحبوبه توي اطاق كوچك در را از پشت مي بست نمي دانم ايا راست مي گفت وپنجره را باز ميكرد
يا نه كاري به كارش نداشتم اما همه را تحمل ميكردم رويم هم نمي شد از كسي بپرسم ايا زنها وقتي حامله مي شوند همه شان همچو
رفتاري با شوهرانشان مي كنند؟برعكس چيزهايي شنيده بودم كه زن وقتي حامله است عشوه ونازش دلكش تر است.
خلاصه وقتي ديدم اينجوري است صبح بلند ميشدم صبحانه را درست مي كردم و كاري به كارش هم نداشتم يواشكي در را مي بستم
و ميرفتم دكان،ديگر نميدانم لنگ ظهر بيدار ميشد نميشد اما معلوم بود كه خيلي هم راضي است چون حتي يك بارهم اعتراض
نكرد ونگفت كه بيدارش كنم تا باهم صبحانه بخوريم، چون دم عيد بوداين دوساعت كار اضافي كلي به نفعم شدونه تنها كار ديگران
را راه انداختم بلكه قاب عكسي را كه ميخواستم ساختم وبراي اولين بار روي چوب كنده كاري كردم ورنگ زدم رنگ كه نه لاك
والكل زدم منتها بعضي جاها به رنگ خود چوب ماندوبعضي جاها لاكي شدچيز خوشكلي از اب درامدقلم ودواتم را از خانه اورده
بودم توي دكان وروي مقواي سفيدي كه از چاپ خانه خريده بودم اين بيت را نوشتم:
محمل جانان ببوس انگه بزاري عرضه دار
كز فراغت سوختم اي مهربان،فرياد رس
همه جاي دكان خاك اره بودگردو خاك بود ديدم اينجا بماند كثيف ميشود ، بعد از انكه خشك شد برداشتم و با قاب رفتم پيش
شيشه
- اقا رسول سلام
سلام رحيم حالت چطوره چه عجب از اين طرفها
- قربان دستت يك شيشه اندازه ي اين قاب برايم ببر
- به چشم تو جان بخواه تو سر بخواه شيشه كه قابل ندارد
- قربان صميميت ات صاحبش قابل است
اقا رسول وقتي قاب رااز دستم گرفت نگاه عجيبي به صورتم كرد!!!
فكر كردم نوشته ام را خوانده وخيالاتي كرده است خنديدم و گفتم :
- براي زن
6.9K views18:42
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 21:42:01 از هم دلم سوخت رفتم پهلويش بالاي سرش نشستم دستم را گذاشتم روي
پيشاني اش :
- چته ؟ چته محبوبه ناراحتي ؟
- نه
- چرا يك چيزيت هست
- گفتم نه سرم درد مي كند و زد زير گريه
خنده ام گرفت و تعمدا هم با صداي بلند خنديدم : ااا سر درد كه گريه ندارد ، الان خودم درمانت مي كنم .
مادر هر بار كه مي آمد يك چيزي به اندازه وسع خودش برايمان مي آورد نه چيز مهم نه ، مثلا سبزي مي خريد پاك مي كرد مي
آورد ، توي شيشه هاي كوچك انواع و اقسام گياه هاي داروئي را خشك كرده برايمان آورده بود ، همه را خودم يكي يكي پرسيده
بودم و روي يك كاغذ نوشته توي شيشه انداخته بودم ، نعناع براي شكم درد و گل گاو زبان براي سرما خوردگي ، سنبل الطيب
براي طپش قلب ، گل محمدي براي سر درد ، گل پامچال براي سر درد و ...
خب محبوبه خانم سرشان درد مي كند چه بدهيم ؟ گل محمدي عطر خوبي داشت ، اول اينرا دم مي كنم اگر خوب شد كه شد اگر
نه از آن يكي مي دهم .
آب جوشاندم برايش دم كردم و بردم دادم خورد ، موقع شام بود و از قرائن پيدا بود كه براي ما شام نخواهد داد رفتم مطبخ روي
چراغ نفتي ديگي بود كه غذاي ظهر را تويش پخته بود در ديگ را باز كردم ، يك كمي مانده بود ، گذاشتم گرم شود ، سماور را
روشن كردم چائي دم كردم سفره را پهن كردم آوردم غذا هم خورديم چائي هم خورديم جمع كردم بردم شستم جابجا كردم فكر
كردم كه ديگه حالا كاري هم نمانده سرش خوب مي شود !!
با خوشحالي برگشتم توي اطاق نشستم پهلويش دستم را گذاشتم روي پيشاني اش ، تا دستم خورد به سرش زد زير گريه
خدايا چه بكنم ؟ صبح تا شام كار مي كنم شب مي آيم كه نفسي بكشم يك چاي گرم يك غذاي آماده يك لبخند ، خستگي ام را از
تنم در آورد ، اين هم بدبختي من .
- آخر به من بگو چه شده ، من كاري كرده ام ؟ شايد دايه ات حرفي زده
- واي نه به خدا
- پس چي ، بگو ! به خاطر اين كه من دگمه هايم را نبسته بودم ؟
خدايا من چه خاكي توي سرم بريزم ؟ اين چرا با من اينطور مي كند اين دگمه هاي باز را مي پرستيد من گاهگاهي كه حوصله
نداشتم مخصوصا دگمه هايم را مي بستم كه نگاهش به سينه من نيفتد ، هميشه نگاه پر از شور و شوقش به دگمه هاي باز من بود
آخه حالا چرا اينجوري مي كند ؟ گفت :
نه وشروع كرد دوباره گريه كردن
پيش خودم فكر كردم اين دارد با من لج ميكند مثل بچه ها وقتي مي گويي نكن نكن مي كند واگر بگويي بكن نمي كند تا حالا مي
گفت سرم در دمي كند سر دردش علي الظاهر خوب شده دو برابر من هم غذا خورد كاري هم كه نمانده كه عزايش را بگيرد پس
بهانه مي اورد گفتم:
مي داني كه خيلي بامزه گريه مي كني؟دلم مي خواهد اذيتت كنم تا گريه كني ومن تماشاكنم.,ولي آخر گريه بي خودي كه نمي شود.
گفت:
نمي داني؟نشنيدي مادر صبح چه گفت؟اصلا لازم نيست تو فردا صبح براي صبحانه درست كردن بلند شوي من خودم كه فلج نيستم.
از صبح تا حالا اثر كلام اينقدر مي ماند؟باور نكردم اگر اينقدر حرف مادر به پردماغ خانم خورده بود اصلا مي بايست وقتي من آمدم
چايي حاضر بود سيني شام را آماده مي كرد و غذا را روي شعله كم چراغ هم مي گذاشت,همان كاري كه مادر من هميشه مي كرد
صحبت سر اينها نيست اين دختر كلك مي زند.
گفتم:آها پس از اين ناراحت شدي؟او كه مقصودي نداشت مگر نديدي چقدر قربان صدقه ات مي رود؟نديدي چقدر ناراحت شد كه
تو صبحانه نمي خوري؟
گفت وقتي دلشان هر چه مي خواست گفتند كه ديگر اشتهايي باري آدم نمي ماند!
از لفظ قلم حرف زدنش خنده ام گرفت گفتم:
خوب مادرم غلط كرد راضي شدي؟حالا ديگر گريه نكن مي خواهي دل مرا آب كني؟
واي اين حرف را نزن اصلا هم غلط نكردند شايد من اشتباه كردم شايد من حرفشان را بد فهميدم.
خنده ام گرفت در آغوشش گرفتم.
آشتي كرديم.

اه چه بوي بدي بوي گند نان تازه مي آيد
به حق چيزهاي نديدو نشنيدع بوي نان تازه گند است؟
اره چرا رنگ ديوار اي ناطاق سبز است؟من از رنگ سبز حالم به هم مي خورد.
خنديدم وگفتم:
خوب فردا كارگري مي اورم رنگش را قرمز كنند.
بدقت توي صورتش نگاه كردم هم لاغر شده بود هم رنگش سفيد مايل به زرد شده بود تازگي ها كارهاي عجيب غريب مي كرد
بجاي اينكه مثل ادميزاد بنشيند غذا بخورد برنج خام را مشت مشت بر ميداشت و چرخ چرخ مي جويد وقورت مي داد ديگه دوست
نداشت زير كرسي بخوابد ويا حتي بنشيند البته اخرهاي ماه اسفند بود و هوا هم تقريبا گرم شده بود.
بايد كرسي را بر مي داشتيم اما شبها خسته از سركار بر مي گشتم و جمعه ها هم كارهاي واجب تري بود كه بايد مي كردم فرصت
نمي شد تا اينكه روز جمعه قبل محبوبه را فرستادم توي حياط نشست زير افتاب خودم كرسي را برداشتم و اتاق را جارو كردم ملافه
لحاف وتشك ها را هم در آوردم گذاشتم بماند زني پيدا كرده بود البته دايه خانم پيدا كرده بود محترم خانم هر پانزده روز مي آمد
رخت ها را مي شست ومي رفت.
وقتي همه چيز را جابجا كردم از پنجره نگاهش كردم ببينم كه چكار مي كند مي خواستم
6.3K views18:42
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 21:42:01 شب سراب (قسمت صدو بیست و هفتم)

کمر زمستان شكسته بود ، بوي عيد مي آمد ، اين اولين عيدي بود كه ما كنار هم بوديم ، من در خانه اي كه متعلق به زندگي
مشتركمان بود عيد را پذيرا بودم .
مدتي بود دايه خانم پيدايش نبود نه اينكه من چشم براهش باشم ، هرگز ، جز يكبار آنهم اولين بار كه محبوبه با اصرار و من بميرم
و تو بميري پولي را كه پدرش مي داد بمن داده بود من ديگر كاري به پول او نداشتم بلكه هر چه هم در مي آوردم روي طاقچه مي
گذاشتم كه محبوبه خرج كند ، خودم هم هر وقت مي خواستم خريد بكنم پول را از روي طاقچه بر ميداشتم ، اما متوجه بودم كه دايه
خانم مي آمد و پول مي آورد و محبوبه آنرا هم روي پولهاي ديگر مي گذاشت .
علاوه بر اين ، عادت كرده بودم كه وقتي دايه خانم مي آمد چند روزي محبوبه با من سر سنگين مي شد و اين امر را من حمل بر
دلتنگي اش نسبت به پدر و مادرش و خانواده اش مي كردم و حق را به او مي دادم و سعي مي كردم بيشتر محبت اش بكنم تا شايد
بتوانم جاي خالي آنها را برايش پر بكنم .
روز پنجشنبه بود ، كارهاي اوستا شعبان را تمام كرده بودم و منتظر بودم بيايد كارها را تحويل بگيرد و مزدي را كه قرار گذاشته
بوديم تمام و كمال بپردازد .
به محبوبه گفته بودم ظهر نمي آيم ، منتظر خواهم ماند كه اوستا شعبان بيايد ، براي فردا نقشه كشيده بودم ، اگر همه پولم را مي داد
فردا عصر جمعه جالبي راه مي انداختيم مثل جمعه هاي قبل ، دلم از شوق ديدار محبوبه لبريز بود ، چقدر روزهاي جمعه را دوست
داشتم ، كنارش مي نشستم و با هم نفس مي كشيديم با هم صحبت مي كرديم و ساعتهاي متوالي بدون اينكه گذشت زمان را درك
كنيم از مصاحبت هم لذت مي برديم .
اي خدا چرا هر چه من رشته مي كنم پنبه مي شود ؟ تا غروب هر چه منتظر شدم اوستا شعبان پيدايش نشد پول لازم داشتم ، مي
خواستم شيريني بخرم ، مي خواستم هديه اي براي محبوبم بخرم نشد كه نشد .
با حال زار دكان را بستم و براه افتادم ، فقط شوق ديدار محبوبه و لذت مصاحبت اش بود كه به پاهام نيرو مي داد ، هر چه مي شود
بشود مهم اين است كه زني مهربان در خانه چشم انتظار من است .
هميشه قبل از اينكه در را با كليد باز بكنم اول در را مي زدم تا محبوب متوجه شود كه منم ، دارم مي آيم ، مثل هر روز چند ضربه به
در زدم و در را با كليدم باز كردم و وارد دالان شدم ، محبوبه برعكس همه روز كه روي پله ها منتظرم مي شد دوان دوان آمد توي
دالان ، نه سلامي نه عليكي با عجله گفت :
رححيم اينطور نيا تو ، تكمه هاي يقه ات را ببند
- چرا ؟
- آخه دايه جانم اينجاست
- خوب باشد ، مگر دفعه اول است كه مرا مي بيند ؟
با عصبانيت گفت :
- نه دفعه اول نيست ، ولي چرا با ريخت مرتب نبيندت ؟ اينطور كه درست نيست ، صبر كن .
حالم اصلا خوش نبود از بد قولي اوستا شعبان كه دلگير بودم اين امر و نهي محبوبه هم كلافه ام كرد ، صبر كن ، دست دراز كرد و
تكمه هاي يقه ام را بست ، هيچ اعتراض نكردم مثل مجسمه جلويش ايستادم كه هر كار مي خواهد بكند اما خون خونم را مي خورد ،
اين همان دگمه اي است كه محبوبه عاشق باز بودنش بود ، اين همان يقه اي بود كه هميشه ترجيح مي داد باز باشد و موهاي سينه ام
بيرون بزند ، چه شده ؟ شستم خبر داد كه بايد دايه حرفي زده است مثل هميشه ، من بيچاره تمام دوران از همان بچگي عادتم بود
كه از سر كار يا از بيرون كه مي آمدم هميشه بدون استثنا سر و صورت و دستهايم را كنار حوض مي شستم ، وقتي هم كه هوا سرد
نبود پاهايم را هم مي شستم بعد مي رفتم توي اطاق ، منتها اول بايد لباسم را در مي آوردم بعد مي آمدم كنار حوض ، خواستم بروم
توي اطاق باز جلويم را گرفت .
- رحيم جان ، تو را به خدا اول دست و رويت را سر حوض بشور .
نشستم لب حوض ولي نگاهي حاكي از غضب توام با تمسخر بصورتش كردم ، اين دختر بنظرم حالي بحالي است سر و صورتم را
شستم و بي صدا از پله ها بالا رفتم ، دايه در بالاي پلكان به پيشوازم آمد و سلام گفت ، عليكي گفتم و رد شدم ، پچ و پچي با هم
كردند و بعد از چند دقيقه صداي بسته شدن در را شنيدم دايه تشريف برد .
محبوبه آمد توي اطاق بي آنكه حرفي بزند و يا نگاهم بكند رفت زير كرسي و خودش را بخواب زد .
مدتي هم من دندان روي جگر گذاشتم اينطرف كرسي كز كردم ، حرف نزدم ، غصه خوردم به روزهاي خوش فكر كردم به حال و
هواي قبل از رسيدن به خانه فكر كردم چگونه بال و پر گشوده بودم ، چگونه مي آمدم تا غصه هايم را در دامن اش فراموش كنم ،
چه نقشه اي براي امشب و فردا كشيده بودم ، همه به هم خورد همه پريد ، نگاهش كردم مظلوم و معصوم دراز كشيده بود پلك
هايش بهم مي خورد اما خودش را به خواب زده بود ، طفل معصوم حتما باز هواي مادرش را كرده ، حتما باز دلش براي پدرش تنگ
شده ، وضع اين فرق مي كند من هم پدر ندارم اما لااقل مي دانم نيست ، مرده پوسيده خيالم راحت است اما اين طفل معصوم میداند كه هست اما دستش به دامن شان نمي رسد ، ب
6.3K views18:42
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 16:36:11
پوستر ضد سیگار

@chaishirin
7.5K views13:36
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 15:33:44 اضطراب به هنگام صحبت

کاوت رابرت(بنیانگذار انجمن سخنرانان امریکا)معتقد است یک
سخنران کم تجربه با این تصور به روی سکوی سخنرانی میرودکه (این منم) اما وقتی همین فرد تجربه می آموزد و به سخنرانی مجرب تبدیل می شود به جای اینکه فکر کند این منم یا من این جایم
به این فکر می کند (( وای این شمایید که این جایید)).

دوست خوبم:
وقتی شروع میکنی به دیدن مخاطبانت با نگاهی که اونها رو مردمی جذاب،شگفت انگیز و با اشتیاق میپنداری اون وقت هست همان دیدگاهی رو که به اون اشاره شد پیدا میکنی وبیم و ترسهایت کاهش پیدا می کند،آرام و مطمئن می شوی و رابطه و برخوردی دوستانه و مثبت خواهی داشت.
@chaishirin
6.3K views12:33
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 14:10:07 زیاد توو مسائل شخصی خودتون دخالت نکنید
اطرافیانتون زحمتشو میکشن ;)
@chaishirin
8.0K viewsedited  11:10
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 13:20:02
چند روز ديگه اگه ديديد يه كيف, واسه خودش پياده حركت ميكنه ,تعجب نكنيد ، اينا كلاس اولى اند

@chaishirin
18.4K views10:20
باز کردن / نظر دهید
2016-09-09 10:39:31
چشم كوير مركزي ايران
در حالت عادي حالتي از چشم را نشان ميدهد.

@chaishirin
10.6K views07:39
باز کردن / نظر دهید