-من تازه داشتم باهات آشنا میشدم... تازه کشفت میکردم... اینکه... اینکه دیگه نتونم بیشتر ازت بفهمم... یا نباشی... زیادی ترسناک بود... تا حالا انقدر نترسیده بودم. پسر بزرگتر با ملایمت خیره تو چشمهاش گفت و بکهیون حس کرد انقدر خوشحاله که داره به گریه میفته. +به نظرت... من چیز جالبی برای کشف کردنم؟ با گیجی و حساسیت پرسید و چانیول از لحن معصومانهاش تکخند زد. -تو جالبترین چیز دنیا برای کشفکردنی بکهیون... حداقل برای من...