..هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم | کانال انگیزشی چرخک
..هر وقت بابام میدید لامپ اتاق یا پنکه روشنه و من بیرون اتاقم ، میگفت :
چرا اسراف؟ چرا هدر دادن انرژی؟ آب چکه میکرد ، میگفت : اسراف حرامه! اطاقم که بهم ریخته بود میگفت : تمیز و منظم باش ؛ نظم اساس دینه... حتی در زمان بیماریش نیز تذکر میداد
تا اینکه روز خوشی فرا رسید ؛ چون میبایست در شرکت بزرگی برای کار مصاحبه میدادم با خود گفتم اگر قبول شدم ، این خونه کسل کننده و پُر از توبیخ رو ترک میکنم. صبح زود حمام کردم ، بهترین لباسم رو پوشیدم و خواستم برم بیرون که پدرم بهم پول داد و با لبخند گفت: فرزندم! ۱_مُرَتب و منظم باش؛ ۲_ همیشه خیرخواه دیگران باش ۳_مثبت اندیش باش؛ ۴-خودت رو باور داشته باش؛ تو دلم غُرولُند کردم که در بهترین روز زندگیم هم از نصیحت دستبردار نیست و این لحظات شیرین رو زهر مارم میکنه! باسرعت به شرکت رویاییام رفتم ، به در شرکت رسیدم ، با تعجب دیدم هیچ نگهبان و تشریفاتی نبود، فقط چند تابلو راهنما بود! به محض ورود ، دیدم آشغال زیادی در اطراف سطل زباله ریخته ، یاد حرف بابام افتادم ؛ آشغالا رو ریختم تو سطل زباله... اومدم تو راهرو ، دیدم دستگیره در کمی ازجاش دراُومده ، یاد پند پدرم افتادم که میگفت : خیرخواه باش ؛ دستگیره رو سرجاش محکم کردم تا نیفته! از کنار باغچه رد میشدم، دیدم آبِ سر ریز شده و داره میاد تو راهرو، یاد تذکر بابا افتادم که اسراف حرامه؛ لذا شیر آب رو هم بستم... پله ها را بالا میرفتم ، دیدم علیرغم روشنی هوا چراغها روشنه ، نصیحت بابا هنوز توی گوشم زمزمه میشد ، لذا اونارو خاموش کردم! به بخش مرکزی رسیدم و دیدم افراد زیادی زودتر از من برای همان کار آمدن و منتظرند که نوبتشون برسه چهره و لباسشون رو که دیدم ، احساس خجالت کردم ؛ خصوصاً اونایی که از مدرک دانشگاههای غربیشون تعریف میکردن! عجیب بود ؛ هرکسی که میرفت تو اتاق مصاحبه ، کمتر از یک دقیقه میآمد بیرون! با خودم گفتم : اینا بااین دَک و پوزشون رد شدن ، مگر ممکنه من قبول بشم؟ عُمرا!! بهتره خودم محترمانه انصراف بدم تا عذرم رو نخواستن! باز یاد پند پدر افتادم که مثبت اندیش باش ، نشستم و منتظر نوبتم شدم توی این فکرا بودم که اسمم رو صدا زدن. وارد اتاق مصاحبه شدم ، دیدم ۳ نفر نشستن و به من نگاه میکنند یکیشون گفت: کِی میخواهی کارت رو شروع کنی؟ لحظهای فکر کردم داره مسخرهام میکنه یاد نصیحت آخر پدرم افتادم که خودت رو باور کن و اعتماد به نفس داشته باش! پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم : ان شاءالله بعد از همین مصاحبه آمادهام یکی از اونا گفت : شما پذیرفته شدی!! با تعجب گفتم : هنوز که سوالی نپرسیدین؟! گفت : چون با پرسش که نمیشه مهارت داوطلب رو فهمید ، گزینش ما عملی بود . با دوربین مداربسته دیدیم ، تنها شما بودی که تلاش کردی از درب ورود تا اینجا ، نقصها رو اصلاح کنی... درآن لحظه همه چی از ذهنم پاک شد ، کار ، مصاحبه ، شغل و... هیچ چیز جز صورت پدرم را ندیدم ، کسیکه ظاهرش سختگیر ، اما درونش پر از محبت بود و آیندهنگری...
عزیز دلم! در ماوراء نصایح و توبیخهای پدرانه ،ومادرانه محبتی نهفته است که روزی حکمت آن را خواهی فهمید...
قدر پدر و مادر رو بدونیم چون اونا فرشته های زندگی هستند ، خدا اونایی که هستن سلامت و اونایی که رفتن رو رحمت کنه.
شادی روح پدران ومادران عزیز و همه رفتگان و عزیزان صلوات
این مطلب را برای دوستانتان فوروارد کنید @charkhak سایت چرخک charkhak.ir