Get Mystery Box with random crypto!

‍ همان آب گوسفندان را برد در یک روستای خوش آب و هوا مردی | دُردونه(قصه،کارتون،لالایی)

‍ همان آب گوسفندان را برد

در یک روستای خوش آب و هوا مردی روستایی به نام حسن زندگی می‏کرد. حسن گوسفندان بسیاری داشت، آب و هوای خوب و گیاهان بسیاری که در دامنه کوه‏های روستا روییده شده بود باعث چاق شدن گوسفندان و زیاد شدن شیر آنها شده بود. او با فروش یر گوسفندان می‏توانست زندگی خوبی داشته باشد.

اما از آن جایی که مرد طماع و خسیسی بود. هر روز وقتی شیرگوسفندان را می‏دوشید. شیر را کاسه به کاسه در سطل می‏ریخت و به هر کاسه شیر یک کاسه آب اضافه می‏کرد و می‏فروخت و چند برابر قیمت واقعی سود می‏برد.
زنش هر روز التماس می‏کرد که دست از این کار بردارد و آب را داخل شیر نریزد. اما حسن به او می‏خندید و به شوخی می‏گفت:
«شیر گوسفندان من مثل ماست سفت و غلیظ است باید کاری کنم تا برای مردم قابل خوردن شود.» حسن هر روز آب بیشتری داخل شیرها می‏ریخت و پول بیشتری به دست می‏آورد.
 روز به روز وضع زندگی حسن بهتر و بهتر می‏شد و هر روزگوسفندی به گوسفندان او اضافه می‏شد.
تا جایی که برای گله‏اش شبانی گرفت. هر روز صبح شبان گله‏ ی بزرگ حسن را به بالای تپه می‏برد و شب گله را به حسن تحویل می‏داد. چند کارگر هم شیر گوسفندان را به شهر می‏بردند  و می‏ فروختند.

 یک روز که حسن در خانه نشسته بود و پول‏ های بادآورده را می‏شمارد ابرهای سیاه، آسمان را پوشاند رعد و برقی زده شد وباران سیل‏ آسا شروع به باریدن کرد. کم‏کم باران تبدیل به سیل شد. هنوز ساعتی نگذشته بود که شبان، بر سرزنان و فریاد کنان از راه  رسید.
حسن سراسیمه به حیاط دوید و سراغ گوسفندانش را از شبان گرفت، شبان همان‏طور که به سر و صورت خودش می‏زد گفت: «حسن آقا در دامنه‏ ی کوه نشسته بودم که سیل عظیمی آمد و همه گوسفندان را برد. من هم به زور خودم را نجات دادم.
حتی یک گوسفند هم زنده نمانده.» زن حسن با شنیدن صدای شبان به حیاط آمد و گفت: «حسن چرا اینقدر ناراحتی؟ یادت می‏آید چقدر آب توی شیر ریختی همان آب‏ها جمع شد و گله‏ ات را برد تو با دست خودت گله‏ ات را نابود کردی!»
 
#قصه_آموزشی

╲\╭┓
╭ @childrin1
┗╯\╲