«اللهمّ وفّرْ فیهِ حَظّی من بَرَکاتِهِ وسَهّلْ سَبیلی الى خَیْ | شهروندِ زُحل🪐، طبقهٔ اول
«اللهمّ وفّرْ فیهِ حَظّی من بَرَکاتِهِ وسَهّلْ سَبیلی الى خَیْراتِهِ ولا تَحْرِمْنی قَبولَ حَسَناتِهِ یا هادیاً الى الحَقّ المُبین» خدایا زیاد بگردان در آن بهره مرا از برکاتش و آسان کن راه مرا به سوى خیرهایش و محروم نکن ما را از پذیرفتن نیکیهایش اى راهنماى به سوى حق آشکار!
از روز نوزدهم به تویی که این روزا فقط همین مهمونیه که انگار شده نقطه عطف روزگار اهلِ زمین: چشمامو میبندم و سعی میکنم مثل اونایی که مراقبه میکنن تمرکز کنم و بهت بیشتر وصل شم. نفس بکشم و با هر نفسی که میره و میاد ذرههای خوبی رو عین نور ببرم بتابونم به اعضا و جوارحم و بدیا رو مثل گردههای سیاهی با هر بازدمی بفرستمشون بیرون. یه جور حس سرخوشی و سبکبالی دارم وقتایی که قراره از تو طلب کنم و به درگاهت خواهشی کنم. دیدی وقتی از کسی خواستهای داری یکمی هول میکنی؟ میترسی نکنه بعداً منتی سرت باشه یا یه جوری رفتار کنه که خوار شم؟ خب ولی این قضیه همیشه درمورد تو برعکس بوده مشتی… وقتی حرفِ خواستن از تو به میون باشه، بدونِ ترس از منت و نشدن و غیر ممکنها قلبمو گرفتم کف دستم و بهت نشون دادم هرچی توی سرم و مغزمه. امروزم مثل همیشه بی پروا مینویسم واست: گاهی بین سختیا بهمون آسون بگیر، خودت خوب میدونی که اشرف کل مخلوقات هم که باشی بازم یه جاهایی کم میاری، به نفس نفس میفتی واسه رسیدن. میخوام اگه یه روزی چشمم کور شد، عقلم رو به زوال رفت و لگد زدم به هر چی خیره که گذاشتی سر راهم؛ خودت بزنی پس کلهم تا عقلم بیاد سرجاش.