روزی، سگی، به جمعی گربه رسید. وقتی از کنارشان میگذشت، هیچ توج | 🍃اشعار کلاسیک🍃
روزی، سگی، به جمعی گربه رسید. وقتی از کنارشان میگذشت، هیچ توجهی به او نکردند. ایستاد و با تعجب نگاهشان کرد. همان لحظه دید که یکی از گربهها که هیبت و وقاری داشت و به نظر میرسید بزرگ قوم است، برخاست؛ به جمع نگاهی انداخت و گفت: برادران مؤمن! دست به دعا بردارید. من به شما اطمینان میدهم که اگر پی در پی و با اشتیاق دعا کنید، دعایتان مستجاب میشود و از آسمان برایتان موش میبارد.» وقتی سگ دانا این موعظه را شنید، در دل به آنان خندید و از کنارشان گذشت، در حالی که زیر لب میگفت: «این گربهها چه قدر نادانند و بیبصیرت! اینها از آن چه که در کتابها آمده بیخبرند. در این کتابها نوشته شده و اجدادم هم همیشه گفتهاند که آسمان در برابر دعا و نیایش و التماس باران استخوان میفرستد نه موش!»