Get Mystery Box with random crypto!

•°✿°•{сивιυε ωοяιδ}•°✿°•

لوگوی کانال تلگرام cnbluestory — •°✿°•{сивιυε ωοяιδ}•°✿°• С
لوگوی کانال تلگرام cnbluestory — •°✿°•{сивιυε ωοяιδ}•°✿°•
آدرس کانال: @cnbluestory
دسته بندی ها: موسیقی
زبان: فارسی
مشترکین: 43
توضیحات از کانال

~Θυя Dяεамιаиδ
~Sυммаяіzεδ іи
💎сивιυε💎

ارتباط با ما
👉 https://telegram.me/dar2delbot?start=send_mR9oV0D

Ratings & Reviews

2.67

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

0

2 stars

2

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-06-10 12:18:48 ممنونم عزیزم
25 views09:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-10 12:18:45 #پیام_ناشناس
پیغام جدید از *****:

چ عالی
من تشویقت میکننم
@dar2delkon
--------------------
جواب بده: /reply_7mvdXat4wWZXq

بلاک کن: /block_MBAdrQCZgqpVNsN

تاریخچه مکالمه: #rdmKKYIRA8W0ZfzUx

--------------------
شام مام، اسپانسر در2دل:
شیکمو ها عضو شن
26 views09:18
باز کردن / نظر دهید
2022-06-09 22:01:49 سلام رفقا
امیدوارم حالتون خوب باشه عزیزای دلم
این مدت خیلی پیام ناشناس داشتم در این باره که آیا فیک جدیدی گذاشته می‌شه یا نه
ولی نمی‌تونستم جواب بدم چون هنوز خودم هم مطمئن نبودم
بچه‌ها راستش من دلم می‌خواد رمان‌نویسی رو یه‌کم جدی‌تر ادامه بدم، واسه همین این بار دارم یه رمان ایرانی می‌نویسم با ژانر عاشقانه، جنایی و معمایی... البته طول می‌کشه تا تموم شه.
اگه کسی دوست داشت بخونه می‌تونه توی کانال بمونه
هر وقت تموم شد همین جا خبر می‌دم
من همچنان بویسم و آرزو می‌کنم پسرامون همیشه خوب باشن
دوستتون دارم
#najme
#jyhwa_0622
31 viewsedited  19:01
باز کردن / نظر دهید
2021-02-18 16:34:33 #نبردبی‌انتها

• | @CNBLUESTORY | •
293 views13:34
باز کردن / نظر دهید
2021-02-18 16:34:12 پی‌دی‌اف کامل
247 views13:34
باز کردن / نظر دهید
2020-12-31 15:34:20 ادامه‌ی داستان تا پایان
#نبردبی‌انتها

#jyhwa_0622
• | @CNBLUESTORY | •
285 views12:34
باز کردن / نظر دهید
2020-12-30 17:26:40 چشم‌هام رو باز کردم. چهره‌ی مبهوت بورا درست روبه‌روم بود. دهنش نیمه‌باز بود و رنگش رو به کبودی می‌رفت. نگاهم رو کمی پایین‌تر آوردم. مایع قرمز رنگی درست وسط قفسه‌ی سینه‌ش پخش شده بود و چاقو هنوز توی دستش فشرده می‌شد. خیره به چشم‌هام دهن باز کرد تا چیزی بگه ولی نشد و بلافاصله پخش زمین شد. حیرت زده به روبه‌روم خیره بودم. به جای خالیش. به بادیگاردهایی که عین مجسمه جلوی در ایستاده بودن و خشکشون زده بود. سرم رو پایین آوردم و به بدن بی‌جونش نگاه کردم. به چشم‌های بازی که به سقف خیره بود، به لب‌هایی که خون از کنارش جاری شده بود، به موهایی که از روی صورتش کنار رفته بود و نیمرخ سوخته‌ش رو به نمایش گذاشته بود. به پیرهنی که سفیدیش با وجود اون همه خون قابل تشخیص نبود. با شنیدن صدا به سختی سر چرخوندم و به چهره‌ی بی‌رنگ مین خیره شدم. اسلحه از دستش روی زمین افتاده بود. هنوز نمی‌دونست چی‌کار کرده. نمی‌دونست به‌جای بازو، مستقیم به قلب خواهرش شلیک کرده و جونش رو در دم گرفته. مین‌هیوک داشت از حال می‌رفت. فقط سفیدی چشم‌هاش پیدا بود. نفس نداشتم. سرم سبک شده بود. خون از زخم گردنم راه گرفته بود و پیرهنم رو خیس کرده بود. درست نمی‌دیدمشون. تصویر دردناک و مخوف روبه‌روم کم‌کم سفید و نورانی می‌شد. همون لحظه صدای خفه و کم‌جون مین‌هیوک از بین خس‌خس‌هاش بلند شد. خواب‌آورترین صوتی بود که توی عمرم شنیده بودم.
- زودتر... جفتشون و ببرید. (ببرید) برسونید به یه (برسونید به یه بیمارستانی جایی) (بیمارستانی جایی) (بیمارستانی جایی)
پلک‌های سنگینم به یه خواب شیرین دعوتم می‌کردن. سرم روی شونه‌م سقوط کرد و تمام صداها خوابید.


@najmeh_boice

https://telegram.me/dar2delbot?start=send_mR9oV0D

چنل جواب: @Mr_kanggun

• | @CNBLUESTORY | •
286 views14:26
باز کردن / نظر دهید
2020-12-30 17:26:26 یونگهوا
اینجا آخر دنیاست. پایان راه. انتهای نبردی که از ده سالگیم شروع شد. وقت استراحت رسیده بود. وقت یه خواب راحت تا ابد. بورا مثل عزرائیل دورم می‌چرخید. وقتش رسیده بود تا آخرین مرحله‌ی انتقامش رو به انجام برسونه. نوری که از چاقوی توی دستش منعکس می‌شد این واقعیت رو بهم می‌فهموند. ناگهان در انبار باز شد.
- خانم!
بورا به صورت رنگ پریده‌ی نگهبان غول پیکرش خیره شد.
- برادرتون فرار کرد.
چهره‌ی بورا ذره‌ای تکون نخورد. انگار که باور نکرده بود.
- چطور ممکنه؟
- حالش بد شد خانم. شروع کرد به لرزیدن و افتاد زمین. فکر کردیم تشنج کرده ولی خالی‌بندی بود. از اتاق زدیم بیرون تا یه کاری کنیم ولی...
سرش رو پایین انداخت.
- ولی وقتی برگشتیم...
دست بورا مشت شد و محکم به زمین پا کوبید. فریادش مثل زلزله انبار رو زیر و رو کرد.
- پـــــیداش کنیـــــد.
مرد سریع تعظیم کرد و از انبار بیرون رفت. دسته‌ی چاقو توی دست بورا فشرده می‌شد و چشم‌هاش تا آخرین حد گشاد شده بود.
- پسره‌ی احمق.
سرش به سمتم چرخید. انقباض فکش نشون می‌داد که با چه نیرویی دندون‌هاش رو به هم فشار می‌ده.
- وقت زیادی ندارم.
لب‌هاش برای لبخند کش اومد ولی وسط راه متوقف شد. عضلات صورتش منقبض شده بود و بدنش از شدت فشار عصبی می‌لرزید.
- تو هیون رو ازم گرفتی.
چاقو رو بلند کرد. سرم رو بالا آوردم و چشم‌هام رو بستم.
- بابام رو گرفتی. زندگیم رو سیاه کردی. همه‌ی غرور و قدرتم رو به فنا دادی. تو...
زبونش سنگین شده بود. حالش اصلا خوب نبود. سردی چاقو رو زیر گلوم حس کردم.
- تو باید بمیری.
چاقو آهسته و با فشار روی گلوم حرکت کرد. احساس سوزش بدی بهم دست داد و به خودم امید دادم که این آخرین دردیه که می‌کشم. خون قطره قطره روی گردنم جریان پیدا کرد. لرزش دست بورا رو حس می‌کردم.
- نـــــــه!
چشم‌هام رو باز کردم. با دید تارم بورا رو دیدم که غافلگیرانه عقبگرد کرده بود و مین‌هیوک رو توی درگاه دیدم، که دستش رو به چهارچوب در بند کرده بود تا نیفته. چهره‌ش به رنگ گچ بود و صورتش از عرق خیس. صدای پوزخند بورا رو از بین خس‌خس و نفس‌های بریده‌م شنیدم.
- زرنگ شدی. خوب بادیگاردا رو فرستادی پی نخود سیاه!
مین‌هیوک به سختی روی پاهاش ایستاد و جلو اومد.
- تمومش... کن. نمی‌ذارم. نمی‌... ذارم.
بورا عصبی‌تر از گذشته روش رو از مین برگردوند و سعی کرد چاقو رو با دست لرزونش نگه داره.
- هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی.
مین‌هیوک که مشخص بود اصلا تعادل نداره، پلک‌هاش رو لحظه‌ای روی هم گذاشت و آب دهنش رو قورت داد. داشتم بار دیگه تیزی چاقو رو روی زخم پر خون گلوم حس می‌کردم که دست بی‌جون مین دراز شد، به پیرهن بورا چنگ زد، سعی کرد به عقب بکشوندش اما نشد و با صورت روی زمین افتاد. صدای نفس زدن‌های هر سه‌مون با هم قاطی شده بود. بورا چاقو رو روی زخمم فشار داد. نفسم برید. از شدت درد و سوزش قطره‌ی اشکی ریختم و توی ذهنم فریاد زدم:
- دارم میام پیشت مامان.
مین‌هیوک سینه‌خیز خودش رو به بورا رسوند و شلوارش رو توی مشتش گرفت، اما بورا "اَه" بلندی گفت و با لگد محکمی به عقب پرتش کرد. سر مین به ستون آهنی برخورد کرد و خون افتاد. در حالی که هوا رو با التماس به ریه‌هاش می‌فرستاد دست به سمت کمربندش برد و کلتش رو بیرون کشید. با دستی که می‌لرزید اسلحه رو به سمت خواهرش نشونه گرفت. چشم‌هاش خمار بود و صداش زیر نفس‌های بریده‌ش دفن شده بود.
- شلیک... می‌کنم... به بازوت. بـ... برو... کنار. ولش... کن.
اما بورا انگار چیزی نمی‌شنید. با حالت دیوانه‌واری لبخند می‌زد و زیر لب چیزهایی رو زمزمه می‌کرد. درست نمی‌فهمیدم. انگار که با پدرش حرف می‌زد و بهش نوید می‌داد که به زودی انتقامش رو می‌گیره. چشم‌هام رو بستم و خودم رو آماده کردم. برای مردن کاملا تسلیم بودم. چاقو روی گردنم کشیده و به شاهرگم نزدیک می‌شد که صدای شلیک گلوله بلند شد و انگار زمان ایستاد.
177 views14:26
باز کردن / نظر دهید
2020-12-30 17:26:00
پارت 201
#نبرد‌بی‌انتها
#jyhwa_0622
• | @CNBLUESTORY | •
90 views14:26
باز کردن / نظر دهید
2020-12-30 15:26:45 - بذا خیالت و راحت کنم. اگه دنبال آرامش می‌گردی،
ابروهام رو بالا انداختم.
- اشتباه اومدی. این راهش نیست.
چونه‌م بین انگشت‌هاش فشرده شد. صدای نفس‌های عصبیش رفته رفته بلندتر می‌شد.
- اگه تصمیم گرفتی منو نابود کنی به نابودی خودتم مهر تایید زدی. انتقام ایستگاه آخره بورا شی!
یه دفعه از کوره در رفت. چشم‌هاش مثل دیوونه‌ها گرد شد و محکم زیر چونه‌م زد.
- خفه شو. ببند اون دهن کثیفت و.
گستاخانه بهش زل زده بودم. ترس برای کسی که چیزی برای از دست دادن نداره بی‌معنیه. ترس یعنی هنوز جونت رو دوست داری. یعنی هنوز به زندگی امید داری. دست‌های لرزونش دور گردنم حلقه شد و هوا رو ازم دریغ کرد. مین‌هیوک سریع خودش رو به بورا رسوند و سعی کرد دست‌هاش رو از گردنم جدا کنه. جنون آنی و خشمی که به بورا دست داده بود صداش رو دورگه و ناجور کرده بود.
- خودم خفه‌ت می‌کنم. برو به جهنننم عوضی.
مین‌هیوک دست‌های بورا رو به زور عقب کشید و من شدیدا به سرفه افتادم.
- بسه دیگه بورا اون داره راست می‌گه. هیچکی با انتقام به آرامش نرسیده.
بورا مین‌هیوک رو به شدت پس زد و محکم به عقب هلش داد.
- پس با چی رسیده؟؟؟ با بخشش؟؟؟
- با هــــر چی. تمومش کننننن!!
پیشونی مین‌هیوک قرمز و ملتهب شده بود.
- دیگهههه بهت اجاااازه نمی‌دم ادامه بدییییی. از اولم اشـتبااااه کردم کمکت کردم.
پا به زمین کوبید و بلندتر فریاد کشید:
- هدددف ماااا کشتن نبووود.
بورا با نیشخند چشم از برادرش گرفت و به من نزدیک شد.
- چه خوشحال باشی چه ناراحت دیگه کمکات و کردی. حالا هم برگرد همون قبرستونی که بودی. دیگه بهت نیازی ندارم.
از لای پلک‌های سنگینم به مین‌هیوک نگاه کردم. دست‌هاش رو مشت کرده بود و رگ‌های پیشونی و گردنش بیرون زده بودن. از لابه‌لای دندون‌هاش غرید:
- بورا رو ببرید اتاقش.
با صدای بلند بورا کل انبار لرزید.
- اینجا مـــــن دستور می‌دم! مین‌هیوک و تو اتاقش زندونی کنید.
مین درحالی که قفسه‌ی سینه‌ش با خشم بالا و پایین می‌شد و پلکش مدام می‌پرید به بورا نگاه می‌کرد. مردهای درشت هیکل بازوهاش رو گرفتن و به طرف خروجی هدایتش کردن.

رز
همونطور که با عجله از ساختمان بیمارستان چونا خارج می‌شدم برای چندمین بار شماره‌ی یونگهوا رو گرفتم. قلبم به سرعت نوک زدن دارکوب به سینه‌م می‌کوبید.
- جواب بده. جواب بده.
«در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نیست.»
گوشی رو پایین آوردم و ناامید به صفحه‌ش خیره شدم. دلشوره امونم رو بریده بود. همونطور که شماره‌ی جونگ‌شین رو می‌گرفتم روی نیمکت سنگی نشستم. بعد از چند بوق تماس برقرار شد. بهش مهلت حرف زدن ندادم.
- جونگ‌شین من الان بیمارستانم. محل کار یونگهوا. همکاراش می‌گن خیلی وقته نیست. رفتم خونه‌ش نبود. تلفنشم جواب نمی‌ده. من دیگه...
- آآروم بابا حالا مگه چی شده؟ شاید مرخصی گرفته رفته یه سمتی.
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
- همکاراش می‌گن مرخصی نگرفته. جواب تماسشون رو هم نداده. به مین‌هیوکم زنگ زدم...
- جواب نداد؟
دستی تکون دادم و با نگرانی گفتم:
- نه.
جونگ‌شین چند ثانیه‌ای ساکت شد.
- صبر کن ببینم. نکنه...
انگار فشار برقی قوی از بدنم رد شد. سریع از جام بلند شدم.
- رزی؟ تو هم به همون چیزی که من فکر می‌کنم فکر می‌کنی؟
زبونم قفل شده بود. جونگ‌شین ادامه داد:
- اِ اِ اِ! اون روز دیدم مین‌هیوک بهش زنگ زد و رفت قایمکی صحبت کردا! پس یعنی...
دستم رو روی دهنم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. اگه اتفاقی براشون افتاده بود چی؟ جونگ‌شین که مشخص بود درحال دویدنه تند تند گفت:
- همونجا تو بیمارستان بمون. مرخصی می‌گیرم میام دنبالت. اول می‌ریم خونه‌ی مین‌هیوک. خداکنه اونجا باشن.
نای جواب دادن نداشتم. گوشی رو پایین آوردم و به مردمی که توی محوطه‌ی بزرگ و سرسبز بیمارستان رفت و آمد می‌کردن خیره شدم. انگار که من خورشید بودم و منظره‌ی اطراف منظومه‌ای که به دورم می‌چرخید. فکر اینکه بلایی سر یونگهوا اومده باشه داشت دیوونه‌م می‌کرد.


https://telegram.me/dar2delbot?start=send_mR9oV0D


• | @CNBLUESTORY | •
78 views12:26
باز کردن / نظر دهید