2020-12-30 15:26:45
- بذا خیالت و راحت کنم. اگه دنبال آرامش میگردی،
ابروهام رو بالا انداختم.
- اشتباه اومدی. این راهش نیست.
چونهم بین انگشتهاش فشرده شد. صدای نفسهای عصبیش رفته رفته بلندتر میشد.
- اگه تصمیم گرفتی منو نابود کنی به نابودی خودتم مهر تایید زدی. انتقام ایستگاه آخره بورا شی!
یه دفعه از کوره در رفت. چشمهاش مثل دیوونهها گرد شد و محکم زیر چونهم زد.
- خفه شو. ببند اون دهن کثیفت و.
گستاخانه بهش زل زده بودم. ترس برای کسی که چیزی برای از دست دادن نداره بیمعنیه. ترس یعنی هنوز جونت رو دوست داری. یعنی هنوز به زندگی امید داری. دستهای لرزونش دور گردنم حلقه شد و هوا رو ازم دریغ کرد. مینهیوک سریع خودش رو به بورا رسوند و سعی کرد دستهاش رو از گردنم جدا کنه. جنون آنی و خشمی که به بورا دست داده بود صداش رو دورگه و ناجور کرده بود.
- خودم خفهت میکنم. برو به جهنننم عوضی.
مینهیوک دستهای بورا رو به زور عقب کشید و من شدیدا به سرفه افتادم.
- بسه دیگه بورا اون داره راست میگه. هیچکی با انتقام به آرامش نرسیده.
بورا مینهیوک رو به شدت پس زد و محکم به عقب هلش داد.
- پس با چی رسیده؟؟؟ با بخشش؟؟؟
- با هــــر چی. تمومش کننننن!!
پیشونی مینهیوک قرمز و ملتهب شده بود.
- دیگهههه بهت اجاااازه نمیدم ادامه بدییییی. از اولم اشـتبااااه کردم کمکت کردم.
پا به زمین کوبید و بلندتر فریاد کشید:
- هدددف ماااا کشتن نبووود.
بورا با نیشخند چشم از برادرش گرفت و به من نزدیک شد.
- چه خوشحال باشی چه ناراحت دیگه کمکات و کردی. حالا هم برگرد همون قبرستونی که بودی. دیگه بهت نیازی ندارم.
از لای پلکهای سنگینم به مینهیوک نگاه کردم. دستهاش رو مشت کرده بود و رگهای پیشونی و گردنش بیرون زده بودن. از لابهلای دندونهاش غرید:
- بورا رو ببرید اتاقش.
با صدای بلند بورا کل انبار لرزید.
- اینجا مـــــن دستور میدم! مینهیوک و تو اتاقش زندونی کنید.
مین درحالی که قفسهی سینهش با خشم بالا و پایین میشد و پلکش مدام میپرید به بورا نگاه میکرد. مردهای درشت هیکل بازوهاش رو گرفتن و به طرف خروجی هدایتش کردن.
رز
همونطور که با عجله از ساختمان بیمارستان چونا خارج میشدم برای چندمین بار شمارهی یونگهوا رو گرفتم. قلبم به سرعت نوک زدن دارکوب به سینهم میکوبید.
- جواب بده. جواب بده.
«در حال حاضر مشترک مورد نظر پاسخگو نیست.»
گوشی رو پایین آوردم و ناامید به صفحهش خیره شدم. دلشوره امونم رو بریده بود. همونطور که شمارهی جونگشین رو میگرفتم روی نیمکت سنگی نشستم. بعد از چند بوق تماس برقرار شد. بهش مهلت حرف زدن ندادم.
- جونگشین من الان بیمارستانم. محل کار یونگهوا. همکاراش میگن خیلی وقته نیست. رفتم خونهش نبود. تلفنشم جواب نمیده. من دیگه...
- آآروم بابا حالا مگه چی شده؟ شاید مرخصی گرفته رفته یه سمتی.
سرم رو به دو طرف تکون دادم.
- همکاراش میگن مرخصی نگرفته. جواب تماسشون رو هم نداده. به مینهیوکم زنگ زدم...
- جواب نداد؟
دستی تکون دادم و با نگرانی گفتم:
- نه.
جونگشین چند ثانیهای ساکت شد.
- صبر کن ببینم. نکنه...
انگار فشار برقی قوی از بدنم رد شد. سریع از جام بلند شدم.
- رزی؟ تو هم به همون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنی؟
زبونم قفل شده بود. جونگشین ادامه داد:
- اِ اِ اِ! اون روز دیدم مینهیوک بهش زنگ زد و رفت قایمکی صحبت کردا! پس یعنی...
دستم رو روی دهنم گذاشتم و چشمهام رو بستم. اگه اتفاقی براشون افتاده بود چی؟ جونگشین که مشخص بود درحال دویدنه تند تند گفت:
- همونجا تو بیمارستان بمون. مرخصی میگیرم میام دنبالت. اول میریم خونهی مینهیوک. خداکنه اونجا باشن.
نای جواب دادن نداشتم. گوشی رو پایین آوردم و به مردمی که توی محوطهی بزرگ و سرسبز بیمارستان رفت و آمد میکردن خیره شدم. انگار که من خورشید بودم و منظرهی اطراف منظومهای که به دورم میچرخید. فکر اینکه بلایی سر یونگهوا اومده باشه داشت دیوونهم میکرد.
https://telegram.me/dar2delbot?start=send_mR9oV0D
• | @CNBLUESTORY | •
78 views12:26