فإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا به یادآر شبی را که با بغض و گر | ڪافہ ماہ
فإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا
به یادآر شبی را که با بغض و گریه سر کردی و هر ثانیه انگار جان می دادی و تصورمیکردی که این شب، تمام نخواهد شد.
اما صبح، با تلنگر آفتاب بیدار شدی
رسوبات غم را از صورتت تکاندی
نفس عمیقی کشیدی، ازجایت بلندشدی و ایستادی تا قـویترازروزهای قبل، برای آرزوهایت، تلاش کنی. غصه ها همینقدر کـوتاهند و سختی ها همینقدر زودگذر.
تمام شب ها صبح می شوند و تنها رسوب های خسته ای می ماند برای تکاندن...
@CoffeMoon