Get Mystery Box with random crypto!

دختری زیبا، و شجاع روبریم نشست و گفت: بچه که بودم مادرم بر اث | صداي مشاور

دختری زیبا، و شجاع روبریم نشست و گفت:

بچه که بودم مادرم بر اثر یک تصادف به دیار باقی رفت.
پدرم با خانمی ازدواج کردند که یک دختر همسن من داشتند.
من از دیدگاه دیگران دختری باهوش، زیبا و توانمند بودم
و برعکس دختر نامادریم دختری درس نخوان وبازیگوش
همیشه از همسر پدرم این پیام رو دریافت میکردم که تو خیلی باهوشی...اما پای دوست داشتن که میرسید طبیعی بود دختر خودش را بیشتر دوست داشت، حتی موقع تنبیه کار اشتباه خواهرم دلش نمی یامد فقط او را تنبیه کند و هر دوی ما با هم تنبیه می شدیم بدون اینکه از من خطای سر زده باشد

من آروم و‌ درس خوان بودم، گاها زمزمه های می شنیدم که به خواهر ناتنی من گفته می شد: ببین تو مادر داری دارم ازت حمایت می کنم چرا درس نمی خونی یه ذره از اون یاد بگیر
"اون"چه واژه ی غریبی یعنی تعلق نداشتن...

نامادریم ساعتها با تلفن حرف می زد و از هوش بالای من برای خواهرهایش تعریف میکرد و در نهایت من را مثل یک غریبه با عباراتی مثل اینکه مردم شانس دارند خطاب میکرد
مردم چه واژه ی غریبی ( من برای نامادریم مردم بودم )

این پیام های متناقض رو دائم دریافت میکردم که تو زیبایی، باهوشی اما اولویت من فرزندم هست، محبت من بیشتر برای فرزندم هست
بزرگتر شدم دختری درس خوان، باهوش و استعدادی خدادادی،اما با آسیب اینکه من اولویت درست مادرم هیچوقت نبودم چون خودش بچه داشت
اولویت پدرمم نبودم چون به زنش احتیاج داشت .

من بزرگ شدم مثل شایعه ای در روستا...
پر از آرزو، پر از هدف، پر از شور تغییر برای زندگی
بدون اینکه بدانم آسیب های دوران کودکی چه خوابی برای من دیده اند
خواهرم ازدواج کرد با مردی مهربان و همراه و متعهد به زندگی، او ‌هم شد الویت همسرش( رفتاری که همه جا بدرستی ازش گفته می شود: اولویت تو باید زندگی باشد که تشکیل داده ای.)
و من هم به واسطه ی توانمندیهای که داشتم کار خوبی پیدا کردم و‌خواستگارهای زیادی هم داشتم آدم های که دوستم داشتن و حاضر بودن یک زندگی سالم رو با من شروع کنند. اما یک جای کار می لنگید با اینکه به ظاهر همه چی درست بود من هیچ علاقه ای به هیچ کس پیدا نمی کردم، در آن زمان هیچ گاه نتوانستم جواب سوال خودم را بدهم،چرا وقتی یکی دوستت دارد، به تو احترام می گذارد و‌ تو‌ اولویتش هستی نمی توانی آن فرد را دوست داشته باشی!
به کلمه اولویت دقت کنید تا بقیه داستان رو براتون تعریف کنم

سالها می گذشت و من نگران این بودم چرا کسی پیدا نمی شود که من عاشقش شوم، تا اون اتفاقی که منتظرش بودم افتاد، با فردی آشنا شدم که اولین چیزی که در من تحسین کرد هوشم بود، چقدر آشنا بود این کلمه او مرا شناخته بود پس آشنای من است، وقتی دستم را برای اولین بار گرفت و نسبت به عشقی که به خانوادش داشت حرف می زد چشمهایم پر از ستاره و وجودم گرم می شد که چه خوب من هم قرار است خانواده ی او بشوم
روزها می گذشت و من تعصب هایش را نسبت به خانواده ش بیشتر می شنیدم و میدیدم و هر روز عاشق تر و وابسته تر می شدم و به جای ترک این رابطه تلاش میکردم من را هم ببیند.
درست فهمیدید من عاشق کسی شبیه نامادری خودم شده بودم، کسی که مرا باهوش خطاب میکرد اما اولویت ها ش مادرش، خواهرهایش،برادرش،بچه خواهرهاش و متوفی های شوهر خواهرش و .... بودنند چقدر این داستان شبیه کودکیم هست !
و‌ من چقدر سعی داشتم به جای پذیرش این موضوع در جای غلط و با آدمی اشتباه داستانم را درست به اتمام برسونم

گاهی که درست فکر میکنم می فهم از همان اول این رابطه اشتباه بود اما من اصرار به درست کردنش داشتم

امروز است که با گذشت سالها‌ فهمیدم چرا در جایی که دیده نمی شدم، به من احترام گذاشته نمی شد می ماندم و حتی عاشق شدم...چون در وجودم چیزی میل به تکرار داشت، بله من عاشق آزارگر خودم شده بودم، عشقی بیمارگون.

روزهای سختی گذشت کودکی من اینباره با فردی به نام همسر اما در واقع همان نامادری آسیب زننده تکرار شد.
همسری که من اولویتش نبودم
بگذریم حتما که او هم آسیب های خودش را داشت.

فهمیدم برای آبادی امروز گریزی از گذشته نداشته باشم ،حالا جواب سوال دوران نوجوانیم را گرفتم چرا آدمهایی که مرا دوست داشتند، دوست نداشتم
کسی درون من بود که طاقت آبادی نداشت ،گویی که دلش درد‌کشیدن می‌خواست

اما امروز یاد گرفته‌ام از او نگریزم، گریختن بی‌هوده‌ترین است. از سایۀ سنجاق شده به خویش، چگونه می‌توان فرار کرد؟
و در این روزها که برگشتم به کودکیم و بدون ترس با رنج های کودکیم روبرو شدم،شفا پیدا کردم
و حتی دیگر عاری از آن عشق آتشین هستم...


#نویسنده: مارال پرهیزکاری
#درمانگر_بزرگسال
بر اساس یک زندگی واقعی