گزیدههایی از تذکرة الاولياء عطاّر: روزى ابوبکر واسطی بـه دار | رییس دانشگاه علوم پزشکی تهران دکتر قناعتی
گزیدههایی از تذکرة الاولياء عطاّر:
روزى ابوبکر واسطی بـه دارالمجانين رفته بود. دیوانهای را دید که های و هو میکرد و نعرهها میزد. گفت؛ «با این بندهای گران کـه بر پای تو نهادهاند، چه جای نشاط؟»
دیوانه گفت؛ «ای غافل! بند، بر پایم بستهاند، نه بر دلم!».
گویند ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست که: «خدایا، مرا آنچنان که هستم به من بنمای!»
و حقتعالی وی را به وی نمود؛ با پلاسی آلوده و نجس.
او خود را نگریست و گفت؛ «من اینم؟!»
ندا آمد که: «آری!»
گفت: «پس این همه شوق و زاری از بهر تقرّب چیست؟»
ندا آمد که: «اینها، ماییم و تو، اینی!»
وقتی سلطان محمود از غزنین برخاست و به زیارت، روبه صومعه شیخ ابوالحسن خرقانی نهاد. چون از در صومعه درآمد و درود کرد، شیخنا بوالحسن خرقانی جواب داد اما برپا نخاست. ولی چون وقت رفتن محمود رسید، شیخ برای او به پا خاست. محمود گفت: «اول کـه آمدم التفات نکردی، ولی اکنون برپا میخیزی؛ سرّ این کرامت و آن تخفیف چیست؟»
شیخ گفت؛ «اول، در خودبینی و خودخواهی پادشاهی، به امتحان درآمدی، ولی اکنون، در فروتنی و درویشی میروی – که آفتاب دولت درویشی بر تو تافته اسـت. اول، برای پادشاهی تو برنخاستم، اکنون، برای درویشی تو برمی خیزم».
وقتی، شیخ خرقان با چهل درویش، در صومعه نشسته بود و هفت روز بود که هیچ طعام نخورده بودند. ناگاه مردی – با یک گوسفند و خرواری آرد – بر در صومعه پدید آمد و گفت؛ «اینها از برای صوفیان آوردهام».
چون شیخ این شنید، گفت؛ «من زَهره ندارم که لاف تصوف زنم. از شما، هر که، نسبت خود به تصوف درست میتواند کرد، بستاند».
همهی درویشان دم در کشیدند تا آن مَرد، آرد و گوسفند بازگردانید.
آوردهاند مردی از دیوانهای پرسید: اسم اعظم خدا را میدانی؟
دیوانه گفت: نام اعظم خدا نان است! امّا این را جایی نمیتوان گفت.
مرد گفت: نادان شرم کن! چگونه اسم اعظم خدا نان اسـت؟
دیوانه گفت: در قحطی نیشابور، چهل شبانه روز می گشتم، نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه دربِ هیچ مسجدی را باز دیدم. از آنجا فهمیدم که نام اعظم خدا، نان است!
@coronairan1