طعم خزه (داستان کوتاه) (در مرگ آن که پلشت بودنش، عفونت حیات | دایره مینا ـ جدید
طعم خزه (داستان کوتاه)
(در مرگ آن که پلشت بودنش، عفونت حیات بود و رفتنش، ابدیت شرهیی در مغاک ملعنت)
سعید عبداللهی
قسمت دوم
سالها بعد زنی كه به همراه تفنگش همیشه سیانوری زیر زبانش داشت و شبها در جوی خیابانها، زیر پلها و در كیوسكهای تلفن میخوابید، به دوستش گفته بود: «بهش نگاه كن! توی چشماش همیشه یه زن داره بچهاش را میكُشه. اگه بهش نگی «نه!»، تا چند سال دیگه فقط اسكلتها میمونن. اون همینو میخواد. اون به هر كس یه آیندهی اسكلتشده میده. اون با كابوسهای آیندهاش زندگی میكنه. بهخاطر همین هم، ما زنها رو كه میبینه، وحشی میشه.» از آن روز كه در پای آخرین پلهیی كه او را از آسمان به زمین آورده بود تا ده سال و چهار ماه و دو روز، انبوهی در دستهجات مختلف، مسیر چاهها را گشتند و در نیمهشب سومین روز از پنجمین ماه سال یازدهم، رسوب تخمیر شدهیی را در سینییی گذاشته و پارچهیی سیاه بر آن كشیدند. روی پارچه را به نشانهی پیدا شدن «احساسی گمشده» تزئین كردند و سینی را از لای درِ اتاق عمل به پاسدارپرستاران محافظ او دادند. به كسی كه سینی را گرفته بود، گفتند: «محتوی احساس آقاست! قبل از بستن درِ تابوت، سینی را روی سینهاش در سمت چپ بگذارید؛ پارچهی روی سینی را كنار بزنید و بعد درِ تابوت را ببندید!» ده سال و چهارماه و دو روز، ساقههای تازهی رُز، یاس و زنبق را در اجاقی میریختند تا صبحانهی پیرمردی را آماده كنند كه قبل از خوردن غذا، لیست بلند تیربارانشدهها را در مكعبی شیشهیی نهاده و جلواش میگذاشتند. هر بار گُلهای طبیعی روی میزِ كنار تختش میگذاشتند، جنون حریصانهی پلیدیهای وحشیاش با تراوش اندیشههای رسوب شدهی ماقبل تاریخ، تحریك میشد. مكعب شیشهیی را به او میدادند و پس از تسكین روح شیطانیاش، خطاب به آنها و با اشاره به گُلهای روی میز، میگفت: «این احمقها را از اینجا ببرید. همان گلدان مصنوعی خودم را بیاورید!» مرد رئوفی كه بهخاطر لِه نشدن مورچگان زیر پایش و آزار ندادن مگسهایی كه بر شانههای عبایش مینشستند، با وسواس مافوق باور مستمعینی كه در حیاط بزرگ خانهاش جمع میشدند، فاصلهی كوتاه اتاق تا بالكن محل سخنرانیاش را ساعتها می پیمود. مستمعینِ سیاهپوشی هم كه هریك نشانِ رسوخ عفونت معصومیت!! او بودند، بهخاطر پرهیز از مكافات گناهنشان، انبوه اجساد تیرباران شدهی زنان باردار و دختران تجاوز شده را در كامیونهای به صف شده ریخته و به او هدیه میكردند. مردی كه در طول مسیر تشییع جنازهاش، چتر بزرگی از مگس بر تابوتش سایه انداخت تا در ادامهی زندگی طبیعیاش، هرگز آفتاب بر او نتابد. درِ تابوت را كه باز كردند، كفی غلیظ و خاكستری با طعم خزه همه جا را پر كرد. دنبال جنازه گشتند. كلمه تخمیر شدهی یك اسم را از تَه تابوت بیرون آوردند. تَه گودال خیس بود. خمیر كلمهی فشردهی تاریخ جنایت را در آن انداختند.