وقتی بچه بودم، گاهی مادرم برای شام به غذای ساده مثل صبحونه درس | دهه نودی ها
وقتی بچه بودم، گاهی مادرم برای شام به غذای ساده مثل صبحونه درست میکرد!!!
یادمه یکی از همون شبا، مادرم بشقاب پر از تخم مرغ و سوسیس و بیسکوییت های سوخته رو گذاشت جلوی پدرم! منتظر شدم ببینم...واکنش پدرم چیه؟!
اون همون طور که مرباروی بیسکوییت های سوخته میریخت و می خورد، با لبخند از من پرسید که امروزمدرسه چطور بوده؟
آخر غذا مادرم بابت سوختن خوراکیا عذرخواهی کرد! جواب پدرم رو هیچ وقت فراموش نمی کنم! گفت: «من عاشق بیسکوییت خیلی برشته ام!»
آخرشب که رفتم به...پدرم شب به خیر بگم، ازش پرسیدم که واقعا بیسکوییت سوخته دوست داره؟! جواب داد: پسرم مادرت امروز روز سختی رو سرکار گذرونده و خسته است! یه غذای سوخته خوردن کسی رو نمیکشه!»
تو این سالها فهمیدم یکی از راههای داشتن رابطه ی پایدار، درک و پذیرش کاستی ها و شاد بودن از وجود تفاوتهامون با دیگرانه! یاد بگیریم ناخوشیای زندگی رو بپذیریم جوری که یه بیسکوییت سوخته باعث دلخوری نشه!