Get Mystery Box with random crypto!

#انتقام اول راهنمایی بودم. مدرسه دهخدا. یک روز معلم تعلیمات د | دوست داران دانایی

#انتقام

اول راهنمایی بودم. مدرسه دهخدا. یک روز معلم تعلیمات دینی سر صف صبحگاه بعد از آنکه درودها و مرگ هایمان را نثار اینها و آنها کردیم، اعلام کرد آموزش و پرورش می خواهد بین دانش آموزان مدارس راهنمایی یک مسابقه از مسئله یک تا هزار رساله ی توضیح المسائل  برگزار کند. جایزه نفرات اول تا سوم هر مدرسه اردوی ده روزه رامسر است.

همیشه یکی از آرزوهای من رفتن به اردوی رامسر بود. وصف رامسر رویایی و زیبایی های بهشت گونه اش را زیاد شنیده بودم. معلم تعلیمات دینی برای من حکم یک قدیس را داشت مرد ساده زیست و نداری بود این را میشد از کت و شلوار مندرس و ماشین کادیلاک  عتیقه اش فهمید . من باور داشتم  کسی که آموزه های دینی را تعلیم می دهد حرفش همیشه حق و خبرش همیشه خیر است. به پشتوانه این باورها، فردا رساله توضیح المسائل را ازکتابفروشی سعدی، کمی پایین تر از میدان آزادی، تهیه کردم. کتابی با جلد سبز مات و کاغذ کاهی. شروع کردم به خواندن. باید نفر اول می شدم. راه رسیدن به رامسر رویایی فقط مقام اول بود. جای هیچ اگر و شاید و بایدی نبود. قهرمانی فقط سکوی اول. مقام های بعدی همه زیر سایه اند.
هر مسئله را واو به واو و واژه به واژه عین همانی که در رساله نوشته شده بود حفظ کردم. با جدیت و پشتکار فراوان بعد از دو ماه ریاضت و رنج به اوج آمادگی رسیدم. روزها می خواندم و شب ها از خودم امتحان می گرفتم. قبل از خواب به طور اتفاقی شماره ای را بین یک تا هزار انتخاب می کردم و مسئله اش را مثل همان که در رساله بود مو به مو برای خودم تکرار می کردم.

مسئله ۳۸۹. «کسی که چند غسل بر او واجب است می تواند به نیت همۀ آنها یک‌‎ ‌‏غسل به جا آورد، یا آنها را جداجدا انجام دهد» حتی می دانستم که هر مسئله ای در کدام صفحه کتاب است. یادم هست دوشنبه بسیار سردی داخل محوطه مدرسه به فاصله یک متر از هم روی زمین نشستیم و در حالی که باد شدیدی می وزید و  ورقه ها از زیر دستمان فرار می کردند، مسابقه برگزار شد. پنجاه مسئله از هزار مسئله را انتخاب کرده بودند. جواب هر پنجاه سوال را عین به عین  نوشتم بدون هیچ  اضافه و علامتی. حتی نقطه ای را هم جا نینداختم. مطمئن بودم نفر اولم. رامسر رویایی توی مشتم بود.
 سه روز بعد نتایج مسابقه اعلام شد. باورم به بار نشست و من نفر اول آموزشگاه های راهنمایی شدم. به همه گفتم تابستان می روم رامسر. عذاب کشیدم تا  به پدر بگویند امسال تابستان روی کمک من حساب نکند. هفته ای دو سه بار می رفتم دفتر و از معلم تعلیمات دینی می پرسیدم که اردو کی برگزار می شود؟ چند نفریم؟ اردو چند روز است؟ پتو با خودمان بیاوریم؟ با ایران پیما می رویم یا لوان تور؟
معلم دینی_ بودای باورهای من_  هر بار جوابی می داد و چیزی می گفت. امتحانات خرداد را دادیم و سال تحصیلی تمام شد. رفتم دفتر مدرسه. آقای حُرٓی مدیر مدرسه و آقای ساکی ناظم داخل دفتر بودند. معلم دینی و آقای چراغی دفتردار مدرسه هم بودند.
آقا اجازه ما کی می رویم اردو؟ آقای ساکی پقی زد زیر خنده. آقای حُرٓی سرش را بالا آورد و نگاهی به معلم تعلیمات دینی کرد. معلم دینی _ قدیس قابل اعتماد_ از روی صندلی بلند شد. هر دو دستش را روی میز گذاشت. بدنش را به جلو خم کرد. چند دقیقه خیره خیره زل زد به چشم های من و بعد گفت؛ چه کشکی چه پشمی؟ اردو کجا بود پدر بیامرز؟ خواسته اند اینجوری چهار تا مسئله دینی یاد بگیری. فرق حلال و حرام را بدانی.حکم تیمم و غسلت را بیاموزی. مطهرات و نجاسات را بشناسی! اینها به از اردوی رامسر نیست؟ راهت را بگیر برو. رامسر بی رامسر!
بنای بلند باورهای من همانند کلوخی در برابر آب فرو ریخت. بجای آن قدیس که بشارت بهشت رامسر را داده بود اینک یک قسی القلب سخن می گفت. آنکه شوق و شادی آورده بود  با دست خود چراغ امید مرا سر می برید. مربی من، از من یک قهرمان ناکام ساخته بود. عذاب اول بودن را به من می چشانید!
 زخم بعضی شکست ها همیشه تر و تازه می ماند. هر چه از عمر برخی از باخت ها می گذرد جوان تر می شوند.
چند روزی گذشت تابتوانم تصمیم درستی بگیرم..
مسئله ۵۶۵ "اگر کسی در حق دیگری بدی کند قصاص بر او واجب است " این را در رساله خوانده بودم و حق خودم میدانستم که جبران کنم..
خاطرم بود که میگفتند ماشین کادیلاک معلم دینی آنقدر قدیمی است که دیگر قطعاتش به سختی پیدا میشود پس دست به کار شدم .
در یک عصر سرد از همان روزها که درست همان باد استخوان سوز میوزید در لابه لای ماشینهای پارک شده کوچه پشتی ، شیشه یک کادیلاک قدیمی با تکه آجری شکسته شد و ترکهای بزرگی سرتاسر آن را پوشاند . باید قصاص دقیق انجام میشد پس با خطی عجیب روی تکه کاغذی نوشته ای زیر برف پاک کن ماشین گذاشتم: