قسمتی از رمان : - باهاش قرار نذاشتم آرمین چرا حالیت نیست؟ با | درد و مرض
قسمتی از رمان :
- باهاش قرار نذاشتم آرمین چرا حالیت نیست؟ بازوهام رو میگیره و تا بتونم به خودم بیام کمرم رو به دیوار فلزی آسانسور میکوبه... - اما بهش اجازه دادی لمست کنه... لبهام میلرزه و نگاه اون روی لبهام سر میخورده... - زل زده بود به لبهات... خم میشه و لبهاش رو روی لبهام میذاره - همین لبهایی که فقط و فقط حق و سهم منن... لبم رو توی دهانش میکشه و تن من میلرزه از حجم هیجانی که یکهو، با تمام قوا رو دلم آوار شده بود.... زانوهام سست میشن و اون دستش، سخت دور کمرم حلقه میشه و تنم رو بیشتر به خودش میچسبونه، اما لبهاش رو از روی لبهام برنمیداره... پر عطش تر میبوسه... پر خشونت تر.... نفسگیر تر.... بالاخره نفس کم میاره و با نفس نفس ازم جدا میشه - تموم تنت، برای منه بهار... کسی حق نداره به چشمهات زل بزنه... کسی حق نداره به لبهات نگاه کنه...