Get Mystery Box with random crypto!

داستان کوتاه

لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه د
موضوعات از کانال:
پویاجمشیدی
فاطمه
سعید
نادر
رسول
نیلوفر
All tags
لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه
موضوعات از کانال:
پویاجمشیدی
فاطمه
سعید
نادر
رسول
نیلوفر
All tags
آدرس کانال: @dastan_kootah
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 45.92K
توضیحات از کانال

سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات
و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را
برای شما عزیزان ارسال کنیم
.

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 29

2021-12-11 12:15:04 دروغ آدم ها را درنیاورید
وقیح میشوند
دیگر هر کاری را جلوی رویتان انجام میدهند

فقط درصورتی این کار را کنید
که مطمئنید قرار است رابطه تان تمام شود
وگرنه بهتر است
خودتان را بزنید به آن راه
بگذار فکر کند نفهمیدی
بگذار احترام بماند
آدم ها را وقیح نکنید
آنوقت خودتان ضرر میکنید...

#سیما_امیرخانی

@dastan_kootah
4.5K viewsمجید محمدی, 09:15
باز کردن / نظر دهید
2021-12-11 00:11:53 دوست داشتن، هیچ‌وقت "زورکی نبوده و نیست"
نمی‌توانی با مهربانی‌ات کسی‌را مدیونِ
خودت کنی که دوستت داشته ‌باشد. دوست داشتنی کـه از روی "دِین و تشکر" باشد دوست داشتن نیست
اصلا نمی‌توانی کسی‌را مجبور کنی
تپش قلبش را با حرارتِ دست‌های تو تنظیم کند
کـه در شلوغیِ شهر یک باره "به یادت بیفتد" و دلش قنج برود!
من این را خوب فهمیده‌ام
دوست داشتن منطق نمی‌شناسد و عشق، دلیل
اگر کـه روزی فهمیدی، پُشت دوستت دارم‌های رابطه‌ات دلیل است، منطق است، دِین و انجام وظیفه است!
دکمه لق پیراهن که با چنگ
و دندان می‌ایستد، نباش... فقط همین

#مهسا_پناهی
@dastan_kootah
1.1K viewsمجید محمدی, 21:11
باز کردن / نظر دهید
2021-12-09 17:34:20 دوستی با بعضی آدم ها مثل نوشیدن چای کیسه‌ ای ست. هول هولکی و دم دستی، برای رفع تکلیف، اما خستگی‌ات را رفع نمی‌کنند. دل آدم را باز نمی‌کند. خاطره نمی‌شود!
دوستی با بعضی آدمها مثل خوردن چای خارجی است، پر از رنگ و بو. این دوستی‌ها جان می دهند برای خاطره‌های دمِ دستی... این چای خارجی را می‌ریزی در فنجان، می‌نشینی با شکلات فندقی می‌خوری و فکر می‌کنی خوشحال‌ترین آدم روی زمینی. فقط نمی‌دانی چرا باقی چای که مانده در فنجان بعد از یکی دو ساعت می‌شود رنگ قیر... سیاه...

دوستی با بعضی آدم‌ها مثل نوشیدن چای سرگل لاهیجان است. باید نرم دم بکشد، باید انتظارش را بکشی، باید برای عطر و رنگش منتظر بمانی، باید صبر کنی آرام باشی و مقدماتش را فراهم کنی، باید آن را بریزی در یک استکان کوچک کمر باریک خوب نگاهش کنی... عطر ملایمش را احساس کنی و آهسته، جرعه جرعه بنوشی‌اش و زندگی کنی...

#سروش_صحت
@dastan_kootah
5.9K viewsمجید محمدی, 14:34
باز کردن / نظر دهید
2021-12-07 20:35:07 ‍ زمستان

همیشه بُهت زده به من می‌گفتند: «چطور تا الان نشدی؟! امکان نداره یه خانم بیست و هفت ساله تا حالا نشده باشه. »
سپس با لبخندی از بُهت زدگی ادامه می‌دادند: «خیالت راحت، میشی و...»
من در حالي‌كه می‌خندیدم و کیف می‌کردم، می‌گفتم:« عمرا بشم. »
همیشه با خانواده‌ام، بیرون می‌رفتم، خرید می‌کردیم، سینما می‌رفتیم، شهربازی، کوه، پارک، این طرف، آن طرف و خنده و خنده. به خاطر برف نیمه سنگین ديشب، تمام شهر سفیدپوش شده بود. هنگام غروب بود و احساس غریبی می‌کردم. خودم هم نمی‌دانستم چرا، اما هرچه بود، این‌بار دوست داشتم تنهایی بیرون بروم. لباس‌های گرم پوشیدم؛ کمی قهوه در فنجانی در بسته به همراه چند شکلات در کیفم گذاشتم و به کنار رود شهرمان رفتم. رود از میان دو کوه سفیدپوش شده می‌گذشت و به جز وسطش که آب جریان داشت، بقیه‌ی آن یخ زده بود و ساحلش هم پوشیده از برف بود. رد سرخِ غروب آفتاب در پل بلند پایین رود سایه انداخته بود. وقتی به آن‌جا رسیدم، احساس آرامش می‌کردم. فنجان قهوه را از کیفم درآوردم، شکلات را در دهانم گذاشتم و مثل بقيه كساني که اطرافم بودند از زیبایی رود لذت می‌بردم. بعضي‌ها گلوله‌ی برفی درست می‌کردند و با آن به دنبال هم می‌افتادند. بعضي‌ها هم آدم برفی درست می‌کردند و... .
چند ثانیه‌ای گذشت. نگاهی به سمت راستم انداختم؛ مردی پشت آدم برفی می‌درخشید که کلاهی شبیه کلاه دریانوردان اسپانیایی روی سر آدم برفی‌اش گذاشته بود. توجهم را جلب کرد، آرام جلو رفتم و با دقت به آدم برفی خیره شدم. برایم خیلی خاص بود؛ چشم‌هایی از جنس پوست پرتقال و به شکل قلب، لب‌هایش از جنس سرخاب، دو شاخه گل به جای دست‌هایش، چند تار مو به جای ابروهایش و .... با دیدنش احساس آرامش بیشتری می‌کردم و در عین حال دلم کمی شور می‌زد. در همین حس و حال بودم كه ناگهان مردی که پشت آدم برفی بود، در همان حالت از جایش بلند شد، بدون اینکه از جایش تکان بخورد، سرش را کمی به سمتم چرخاند و به من نگاه کرد. موهای مشکی اش در هوا می‌رقصیدند و چند دانه برف روی ابروهای پهن و بلندش می‌درخشید. چشم هایش به رنگ قهوه بود. صورت سبزه‌اش، زیبایی سبزه‌های نوروز و بینی‌اش عقابی تیز بال را در ذهنم مجسم می‌کرد. لب‌های کلفت و مردانه‌اش را ورچید، به چشم‌هایم خیره شد و من هم چشم هایم را به چشم‌هایش دوختم. بدجور به دلم می‌نشست، انگار تا کنون چنین مردی را ندیده بودم. هر لحظه بیشتر مجذوبش می‌شدم. دوست داشتم به سمتش بروم، اما انگار چیزی جلویم را می‌گرفت. در همین حس و حال بودم که با صدای بَمش گفت: «بیا عشقم! منتظرم!». این حرف بدجور به دلم نشست؛ انگار منتظر شنیدنش بودم. دوست داشتم هرچه دارم فدایش کنم. سریع شاخه گلی را که در کیفم بود برداشتم و یک قدم جلوتر رفتم. مرد گوشی‌اش را در جیب کتش گذاشت و ناگهان زنی چشم‌هایش را از پشت بست که حلقه ازدواجش در دستش می‌درخشید، مرد با لبخندی گفت: «بوی تنت، لطافت دستات و ... بدجور دلمو می‌بره عشقم، منتظرت بودم!»
زن خندید و دست‌هایش را از روی چشم‌های او برداشت. سریع رو به رویش ایستاد و چند ثانیه‌ای لب‌های هم را بوسیدند و من هم در همان جا ماتم برده بود. آن زن از دیدن آدم برفی به وجد آمده بود و شادی در چهره‌اش موج می‌زد. در حالي‌كه داشتند عکس می‌گرفتند، چشمم به حلقه ازدواج مرد که در دست چپش بود، افتاد. حلقه‌اش که می‌درخشید، بیشتر دلم می‌شکست؛ انگار تمام خوشی‌های دنیا یک‌باره برایم غم و اندوه شدند. شاخه‌ی گل از دستم افتاد، اشک از چشم‌هایم جاری شد و آن مرد دست در دست همسرش، بدون اینکه نگاهم کند از آن‌جا رفتند. یاد حرف‌های اطرافیانم افتادم که با لبخندی از بُهت زدگی می‌گفتند: «خیالت راحت، میشی! شاید با یه لبخند، یه نگاه، با دیدن یه عابر، سال‌ها آشنایی، همسایه و... ولي بالاخره میشی».
و من هم می‌خندیدم و مي گفتم: « عمرا بشم».
بعد از آن روز، هر روز همان موقع به لب رود می‌رفتم اما دیگر هرگز او را ندیدم و در حالي‌كه همه می‌خندیدند، قهوه‌ام را تلخ می‌نوشیدم.
[من محو نگاه‌های تو خالی در زمستانی که در زمستان ماند.]

#داستان: #زمستان
#برگرفته_از_کتاب: #لطفا...
#نشر: #ایجاز
#نویسنده: #مصطفی_باقرزاده
@dastan_kootah
8.2K viewsمجید محمدی, 17:35
باز کردن / نظر دهید
2021-12-07 19:12:21 سه چیز، انسان را شاد می‌کند
اولین
دوستهای خوب و مهربون
دومین
طبیعت است،
به‌خصوص گل‌ها و گیاهان
سومین ،
خندیدن است
فکرش را بکن
هرسه مجانی هستند...
@dastan_kootah
7.4K viewsمجید محمدی, 16:12
باز کردن / نظر دهید
2021-12-07 11:55:06 کوچ زمستانی

نیمه شبی زمستانی بود که ننه طلا مرد. ساعت دقیق یازده و چهل و پنج دقیقه بود ، از آن شب هایی که سوز سردش حتی در جنوبِ گرم ، طناب خوابت را پاره میکرد .
و تو را پرت میکرد به برهوت بی کسی و بیخوابی .
آنجا که یادت بیندازد زاد و رودت مرده اند و رفته اند و دیگر هیچ کسی را به جز ننه طلا نداشتی که غصه ات را بخورد و بگوید :: دو تا نون بیار برا صبح ،ناشتا نمونی بری سر کار._
امیرو توی مغازۀ گلفروشی بود که عباس پاپتی دوون دوون و با نفسی بریده رسید دم مغازه، و و با بغضی عجیب گفت؛ بدو ننه حالش خرابه.
فهمید دیگر ، این خبر هم ، مثل همان خبر ِ زمستانی ِ، شوم است .
امیرو چند سالی میشد که توی مغازه گلفروشی کار میکرد ،از اون سالی که ننه ، باباش توی تصادف اتوبوس به دیار باقی رفتند .
از همان وقت فهمید دیگر نه کسی برایش پدر میشود و نه مادر .
و دیگر مادرش نیست که توی چشمهاش نگاه کند و بگوید؛ مادر درس بخون ،مثه مُو نشی یا مثه بُوآت کارگر بدبخت نشی .
خُو باید ، به جایی برسی . مُو خُودُم دست آستین بالا میزنُم میرُم خواستگاری بِگُم پِسرُم مهندسه .
امیرو ، در آن شب ِ سرد ِ منحوس ،تمام زندگیش و تمام آروز ها و خواب هایش ،با همان اتوبوس همراه پدر و مادرش رفته بود ته دره....انگار ، زمستان ها، کمر به آزار پسر ، بسته بودند.

از آن موقع فهمید فقط خدا را دارد و همین ننه طلا که مادرِ مادرش بود . چقدر مهربان بود ننه ،همیشه تا چشمش به امیرو می افتاد قربان سر تا پایش می‌رفت و می‌گفت ؛ ننه به پا درد مُو نگاه نکن با همین پا درد عروسیت میرقصُم.
از سالی که امیرو با ننه زندگی میکرد ،رفت شاگرد گلفروشی محل شد . شب ها وقتی برمیگشت تا دیر وقت درس میخواند که مبادا آرزوی مادرش به گور برود .
آن شب امیرو روی نیمکت ،ته گلفروشی نشسته بود ، و گل‌های مختلف را برای فروش دسته بندی میکرد . مست میشد از بوی گل‌های میخک و مریم ،اما بیشتر از همه گل یخ هایی را که در گلدان ها مرتب میکرد دوست داشت ،عاشقشان بود. با خودش فکر میکرد حتما این گلها هم دچار سردیِ بی کسی شده اند که اسمشان شده این .
حتما آن ها هم شب‌هایی که مهتاب و ستاره باران است مثل خودش، به آسمان زل میزده اند تا ستاره های ننه باباشان را پیدا کنند و درد و دل کنند .
بله همان شب که تازه داشت قربان صدقه گلها می‌رفت و با همان گل‌های یخ درد و دل میکرد ، حس کرد یخ زدگیِ این گلها پاهایش را سست کرده . همان شب بود که عباس آن خبر را به او داد . همان وقت فهمید دیگر تمام زندگی اش همان گلخانه است و تمام گل یخ ها میشوند ننه طلا ... میشوند مادر و پدر و خواهر های نداشته اش.
نوشته‌ی ::زهره.م

پایان
@dastan_kootah
7.9K viewsمجید محمدی, 08:55
باز کردن / نظر دهید
2021-12-06 19:48:13 مرد پروانه ای
آدمهای زیادی دیده بود که بی وقفه کاری رو ادامه می دادند ، یکی شبانه روز رانندگی می کرد، حتی در خواب هم رانندگی می کرد . یکی دائم در کوه و بیابان بود ، یکی قلم می زد ، کاغذ پشت کاغذ ، یکی بی وقفه می دوید ، یکی ساز می زد ، دیگری ازدواج می کرد و روز بعد طلاق می گرفت ! یکی دزدی می کرد، می گرفتندش ، توی زندان هم دزدی می کرد ، ولش می کردن باز دزدی می کرد . دیگری نقاشی می کرد ، بی وقفه ، انگار زاده شده بود که فقط رنگ روی بوم بزند و طرح بریزد و باز بعدی .
اولین بار تو کارخانه دیدش ، کارخانه ای که به خاطر تحریم ها مثل نعش مار نیمه جان در دل بیابان افتاده بود ، هرکس می رسید یک لگد به گرده اش می زد و بعد که ناله اش در می آمد می فهمید که هنوز زنده است ، بدنش را مثله کرده بودند و هرکس یک تکه اش را می‌کند و می برد ، آن هم عادت کرده بود به ادامه دادن !
روزی که دیدش در اتاق سیستم کارخانه نشسته بود . وقتی از راهرو خاموش اداری رد می شد متوجه اش شده بود . درِ اتاق سیستم نیمه باز بود وکور سوی چراغش سالن تاریک را کمی روشن کرده بود . نیم نگاهی از لای در به داخل کرد، او آنجا پشت سیستم نشسته بود ، نه حرکتی نه جنبشی ، فقط از نورهای رنگی صفحه مانیتور که از روی شیشه های عینکش بازتاب می کرد متوجه می شد که کار می کند ، نگهبان می گفت :سالهاست که ندیدم از کارخونه بیرون بیاد و شبانه روز داخل همون اتاقه !
پرسیده بود : شبها چی ؟ شبها هم داخل اتاقه ؟
گفته بود : والا من ندیدم از در کارخونه بیرون بره حتما مشغوله دیگه !
پرسیده بود : زن و بچه ای ، خانواده ای نداره ؟
گفته بود : میگن جون تر که بوده عاشق یه دختره بوده، گویا تو پرواز هواپیماش سقوط کرده و تلف شده، البته هیچوقت جنازه ای تحویلش ندادن، میگن همه پودر شدن رفتن آسمون ! فقط خودشه و سیستمش و یک سرگرمی .
پرسیده بود : سرگرمی ؟
گفته بود : آره یک پروانه است ، که تو ظرف شیشه ای نگهش می داره ، می گن عمر پروانه ها کوتاهه ولی پروانه ی او سالیان ساله که باهاش هست .
آن شب تا دیر وقت اختلاف حسابی مجبورش کرده بود در کارخانه بماند ، در اتاق حسابداری تنها بود ، تمامی پرسنل رفته بودند ، گوئی مغزش تهی شده بود ، بلند شد تا بیرون برود و هوائی بخورد ، داخل راهرو اداری از مقابل اتاق سیستم عبور کرد ، درِ اتاق نیمه باز بود ، صدای ضرب آهنگی توجه اش را به خود جلب کرد ، به داخل اتاق نگاهی انداخت ، او از پشت سیستم برخاسته بود ، ظرفی شیشه ای در دستش داشت ، با نوک انگشت روی دیواره ظرف ضرب گرفته بود ، به آرامی درظرف را باز کرد ، پروانه ای زیبا رقص کنان از داخل آن بیرون آمد و با ضرب آهنگ او شروع به طنازی کرد ، همراه با پروانه شروع به رقصیدن کرد ، ملایم و ریتمیک همچون رقص دو دلداده ، سایه ی آن دو روی دیوار اتاق خود نمائی می کرد ، سایه پروانه روی دیوار به دخترکی جوان شباهت داشت .
آذر ۱۴۰۰
مشهد
#بقلم : #احسان_سالاری_خراسانی
@dastan_kootah
8.8K viewsمجید محمدی, 16:48
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 08:54:43 داستان کوتاه " پرواز "

به خاطر فقط چند دقیقه تاخیر
از پروازجا ماند.
سفری که خیلی برایش اهمیت داشت و حرف چند صد میلیون پول در میان بود .
خسته، عصبانی به زمین و زمان ناسزا می گفت.
ناچار رفت و نشست داخل ماشینش تا به خانه برگردد
ناگهان بی اراده رادیوی ماشین را روشن کرد، موسیقی پخش میشد که یکباره قطع شد و گوینده با ناراحتی گفت
خبر فوری
خبر فوری
یک لحظه حواسش رفت به رادیو
ناگهان کامیونی از رو به رو آمد و محکم به ماشینش زد و او جا به جا، پشت فرمان تمام کرد.
رادیو هنوز کار می کرد و صدای مجری در فضای حزن آمیز و خون آلود پخش می شد
زلزله ی نسبتا شدیدی غرب و جنوب غرب کشور را لرزاند....

#بقلم : #شاهین_بهرامی
@dastan_kootah
14.0K viewsمجید محمدی, 05:54
باز کردن / نظر دهید
2021-11-29 16:59:01 پیشنهاد میکنم بخوانید.پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب دید که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چیز جمع و جور شده و یک پاکت هم به روی بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر».
با بدترین پیش داوری های ذهنی پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند:....
پدر عزیزم !
با اندوه و افسوس فراوان برایت می نویسم، من مجبور بودم با دوست دختر جدیدم فرار کنم، چون می خواستم جلوی رویارویی با مادر و تو رو بگیرم , من احساسات واقعی رو با ماریا پیدا کردم، او واقعا معرکه است، اما می دانستم که تو اون رو نخواهی پذیرفت، به خاطر تیزبینی هاش، خالکوبی هاش، لباسهای تنگ موتورسواریش و به خاطر اینکه سنش از من خیلی بیشتره، این فقط یه احساس نیست.ماریا به من گفت می تونیم شاد و خوشبخت بشیم، اون یک تریلی توی جنگل داره و کلی هیزم برای تمام زمستون، ما یک رویای مشترک داریم برای داشتن تعدادی بچه،ماریا چشمان من رو به حقیقت باز کرد که ماریجوآنا واقعا به کسی صدمه نمی زنه. ما اون رو برای خودمون می کاریم و برای تجارت با کمک آدمای دیگه که تو مزرعه هستن، برای معامله با کوکائین و اکستازی احتیاج داریم، فعلا فقط به اندازه مصرف خودمون، می کاریم ! در ضمن دعا می کنیم که علم بتونه درمانی برای ایدز پیدا کنه و ماریا بهتر بشه. اون لیاقتش رو داره.


نگران نباش پدر من 15 سالمه و می دونم چطور از خودم مراقبت کنم یک روز مطمئنم که برای دیدار تون بر می گردم و اونوقت تو می تونی نوه های زیادت رو ببینی .
با عشق ، پسرت جان."در پاورقی نامه :"
پدر! هیچ کدوم از جریانات بالا واقعی نبود، من بالا هستم خونه دوستم تامی.
فقط می خواستم بهت یادآوری کنم که در دنیا چیزهای بدتری هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روی میزمه.
دوستت دارم!
هر وقت برای اومدنم، خونه امن بود بهم زنگ بزن!
@dastan_kootah
20.8K viewsمجید محمدی, 13:59
باز کردن / نظر دهید
2021-11-26 13:31:33 طوبا خانم کـه فوت کرد، همه ی گفتند چهلم نشده حسین اقا میرود یک زن دیگر می گیرد. سه ماه گذشت و حسین اقا بجای این‌کـه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا کـه داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند کـه بـه او برسند. طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین اقا داد.

حسین اقا کـه برآشفت، همه ی گفتند یکیدیگر کـه بیاید جای خالی زنش پر می شود. حسین اقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت ودر رابه هم کوبید. «همه ی» گفتند یک مدتی تنها باشد وادار می شود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن می خواهد. حسین اقا ولی هر پنجشنبه می‌رفت سر خاک. سال زنش هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت.

«همه ی» گفتند امسال دیگر حسین اقا زن می گیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین اقا زن نگرفت. هر وقت یکی پیشنهاد می‌داد حسین اقا زن بگیرد، حسین اقا میگفت آن‌موقع کـه بچه‌ها احتیاج داشتند این‌کار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمی‌زد، دخترها را شوهر داد و بـه پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبه‌ها سر جایش بود.

همه ی گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچه‌ها هم رفته‌اند، دیگر وقتش اسـت، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین اقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوش‌هایش حرف‌هاي همه ی را نمی‌شنید.

دیروز حسین اقا مرد. توی وسایلش دنبال چیزی می‌گشتند چشمشان افتاد بـه کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:

هر چیز کـه مال تـو باشد خوب اسـت، حتی اگر جای خالی «تـو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست کـه با یک مشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچ‌ وقت دل نمیشود
@dastan_kootah
21.7K viewsمجید محمدی, 10:31
باز کردن / نظر دهید