Get Mystery Box with random crypto!

داستان کوتاه

لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه د
موضوعات از کانال:
پویاجمشیدی
فاطمه
سعید
نادر
رسول
نیلوفر
All tags
لوگوی کانال تلگرام dastan_kootah — داستان کوتاه
موضوعات از کانال:
پویاجمشیدی
فاطمه
سعید
نادر
رسول
نیلوفر
All tags
آدرس کانال: @dastan_kootah
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 45.92K
توضیحات از کانال

سعی میکنیم روزانه
داستان های کوتاه و آموزنده

حکایات
و بریده هایی از کتاب ها

و سخنان ناب و ارزشمند را
برای شما عزیزان ارسال کنیم
.

Ratings & Reviews

3.33

3 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

1

3 stars

2

2 stars

0

1 stars

0


آخرین پیام ها 6

2023-05-05 16:46:37 برای این‌که مردم در خط نگه‌داشته شوند، آن‌ها باید گرسنه، نیازمند، بی‌سواد، و خرافی نگه‌داشته شوند. اگر فرزند بقال باسواد شود، او نه ‌تنها به سخنرانی من انتقاد خواهد کرد، بلکه واژه‌های بدیعی را نیز بکار می‌برد که نه شما و نه من نمی‌توانیم آن را بفهمیم…

از کتاب حاجی‌آقا
ـ ‎#صادق_هدایت
@dastan_kootah
8.6K views13:46
باز کردن / نظر دهید
2023-05-03 17:05:22 پدرم عقیده داشت که:
یک زن نیرومند،
می‌تونه از یک مرد هم قوی‌تر باشه.
مخصوصاً اگر توی دلش،
عشق هم باشه!
فکر می‌کنم یک زن عاشق،
تقریبا نابود نشدنی باشه...

#جان_اشتاین_بک
@dastan_kootah
4.5K views14:05
باز کردن / نظر دهید
2023-04-20 16:33:46 «متعهد بودن» چیزی نیست که همزمان‌با اسمی که توی شناسنامه‌ات میرود، در درونت هم جا بگیرد...
متعهد بودن به قلب آدم ربط دارد؛ که تا نگاهت خواست به کسی بیُفتد، قلبت یادآوری کند که
جایِ کس دیگری را ندارد و‌ پر شده با مناسب‌ترین گزینه...
که تا بحثی شد و دلت هرچیزی خواست الا آغوشش، قلبت یادآوری کند که فقط یک‌جا آرامی و کنار اوست...
متعهد بودن؛‌ انداختن یک حلقه توی دست نیست، به تنها نبودن و بودنِ کسی کنارت
هم ربطی ندارد... متعهد بودن یعنی یکی را داشته باشی، چه در واقعیت چه در رویا، یکی که با تمام کم و کاستی‌هایش دلت را بدجور صاحب شده...

#فاطمه_جوادی

@dastan_kootah
2.1K views13:33
باز کردن / نظر دهید
2023-04-17 19:49:07 گاهی از خودمان می‌پرسیم: «دوست داشتن به چه دردمان می‌خورد؟»
راستش به راحتی می‌شود به این سوال جواب داد: هیچ!
و راستش در واقعیت هم دوست داشتن چندان به درد کسی نمی‌خورد.
فقط بعضی شب‌ها هست که آدم حس می‌کند هیچ چیز برایش باقی نمانده است: نه توان تلاشی، نه طاقت صبری، و نه حوصله و امیدی. در منتهی‌الیه چنین بن‌بستی، چند قدم مانده به وضعیتی که نام «استیصال محض» به آن برازنده است، دو کلمه از پوست سیاه و بی‌جان شب بیرون می‌افتد:
- دوستت دارم.
دو کلمه‌ی مشخصن به‌دردنخور،انتزاعی و مبهم، اما آخرین دو رگ زنده‌ای انگار، که روح خسته و محتضر ما را به کالبد حیات متصل نگه می‌دارد.
دو کلمه‌ای که - گاهی - روح ما را از مردن نجات می‌دهد.

#حسین_وحدانی
@dastan_kootah
2.7K views16:49
باز کردن / نظر دهید
2023-04-12 22:03:53 لجبازی يک كلمه نيست، يک اشتباه است!
اشتباهی ويران كننده كه می‌تواند هر دو نفر را در رابطه به زمين بزند و جايی برای بلند شدن نماند!
لجبازی می‌تواند آنقدر قوی باشد كه يادت برود روزی عاشق كسی بودی كه به او ميگفتی نمی‌خواهی ناراحتی‌اش را ببينی، اما حالا خودت عامل اصلی‌اش شده‌ای!

با عاشقانه‌های خود لجبازی نكنيد
گاهی جايی برای جبران نمی‌ماند...

#نيلوفر_رضايی
@dastan_kootah
2.3K views19:03
باز کردن / نظر دهید
2023-04-11 09:12:43 يادت نرود ما به هم احتياج داريم!
باور كن...
براي رسيدن ها و فرار كردن ها
براي ساخته شدن ها و ثبت كردن ها!
ما به هم احتياج داريم
وگرنه من و تو كي را دوست داشته باشيم؟
یا مثلا با كي حالمان خوب شود...
من به تو فكر مي كنم!
به تو احتياج دارم
وگرنه ديگر فكر هم نمي كنم...
واقعيتش را بخواهي من به دليل اعتقاد دارم.
دليلِ من تويي!
تو را نميدانم!

#صابر_ابر
@dastan_kootah
1.4K views06:12
باز کردن / نظر دهید
2023-03-20 17:55:12 آرزو می‌کنم در سال جدید آرام‌تر باشی.
آرزو می‌کنم روی پای خودت بایستی و نیازی به یاری هیچ‌کس نداشته‌باشی و مستقلانه برای اهدافت تلاش کنی. آرزو می‌کنم کسی را دوست داشته‌باشی و کسی تو را دوست داشته‌باشد، به کسی اعتماد کنی و کسی به تو اعتماد کند.
آرزو می‌کنم سفر کنی و دلخوش باشی و لبخند بزنی و زندگی کنی. آرزو می‌‌کنم برای خودت هدف داشته‌باشی، که هیچ‌چیز به اندازه‌ی هدف داشتن، آدمی را از ناامیدی و اندوه دور نمی‌کند.
آرزو می‌کنم نفس‌های راحتی بکشی و خواب‌های راحتی داشته‌باشی و هر صبح‌ت را با لبخند و انگیزه آغاز کنی.
آرزو می‌کنم به چند آرزوت برسی و چند دلخوشی به دلخوشی‌هات اضافه کنی و در معاشرت‌هات، تعادل بیشتری داشته باشی.
آرزو می‌کنم به چیزهایی که دوست داری، برسی و چیزهایی که داری را دوست بداری.
آرزو می‌کنم که سبز باشی و گرم باشی و امیدوار. آرزو می‌کنم کسی را برای دلگرمی و هم‌صحبتی داشته‌باشی و هیچ‌زمانی تنها نمانی و اگر تنها ماندی، توان یک‌تنه جنگیدن با مشکلات را داشته‌باشی.
آرزو می‌کنم قوی‌تر و صبورتر و جسورتر باشی.
آرزو می‌کنم آرزوهای روشنی در قلبت داشته‌باشی و برای‌شان عمیقا تلاش کنی و به آن‌ها که رسیدی، از خودت قدردانی کنی. از خودت قدردانی کن برای تمام تلاشی که تا امروز داشتی و جسارتی که به خرج دادی و دلخوشی‌هایی که برای خودت و دیگران فراهم‌ کردی. از خودت قدردانی کن و به رشدت ادامه بده، مانند نهالی که پاییز و زمستان می‌بیند و همچنان سبز و امیدوار، به سمت روشنایی و نور، قد می‌کشد.

#نرگس_صرافیان_طوفان
@dastan_kootah
4.5K views14:55
باز کردن / نظر دهید
2023-03-17 13:31:33 شما و تمام کسانی که دوست‌شان دارید،
روزی خواهید مُرد...

تنها بخش کوچکی از چیزهایی که گفته‌اید یا کارهایی که انجام داده‌اید برای تعداد کمی از مردم، اهمیت خواهند داشت، آن هم صرفاً برای یک مدت کوتاه. این حقیقتِ ناخوشایندِ زندگی‌ست. تمام مسائلی که به آن‌ها فکر می‌کنید یا کارهایی که انجام می‌دهید، تنها گریزِ استادانه‌ای از این حقیقت‌اند.
ما غبارهای کیهانی بی‌اهمیتی هستیم که در یک نقطه‌ی‌ آبی پرسه می‌زنیم و به هم برخورد می‌کنیم. عظمتی برای خودمان تجسم می‌کنیم و اهدافی برای خودمان می‌سازیم. اما راستش را بخواهید، ما هیچ نیستیم.
پس از قهوه‌ی لعنتی‌تان لذت ببرید!

#مارک_منسن
@dastan_kootah
2.8K views10:31
باز کردن / نظر دهید
2023-03-16 16:54:20 من تا پارسال یک تراپیست قشنگ داشتم که هر سه‌شنبه باهاش حرف می‌زدم. قدیم‌ها فکر می‌کردم داشتنِ تراپیست یک قدم مانده به دیوانه بودن است. بعد گوشی دستم آمد که چون خط تولید آدمیزاد فاقد کنترل کیفی است، وجود نقص‌فنی ماجرایی کاملا طبیعی است. حالا اگر توی رزومه‌‌ی آدم جنگ و خاورمیانه و شلنگ‌آباد را هم اضافه کنی، نداشتن تراپیست خودِ دیوانگی‌ست. چند سال پیش زنگ زدم به مریم و گفتم که من اندوهگینم و کمک می‌خواهم. مریم هم وصلم کرد به این تراپیستِ قشنگ. سه‌شنبه‌ها خوش می‌گذشت. با اسکایپ زنگ می‌زدم بهش و با توسل به  تمامی خاندان نبوت جهت قطع نشدن اینترنت، یک ساعت برایش حرف می‌زدم. آدم برای ادامه دادن باید حرف بزند. هر لوانتوری یک اگزوز لازم دارد جهت ریپ نزدن.

از اندوه‌های لوکسم حرف زدم. این‌که آمدنم بهر چیست؟ این‌که لیلایم کجاست؟ این‌که آیا راه سعادت‌مندی از این ور است یا از آن ور است؟ علم بهتر است یا ثروت؟ پارسال به تراپیستم گفتم چند ماه استراحت کنیم و دوباره از سر بگیریم. گفت باشد و خداحافظی کردیم و خلاص. بعد خوردیم به ماجراهای اخیر و لجن‌زاری که ته ندارد. تروما پشت تروما. تروماهایی که دیگر شخصی نیستند و جمعی‌اند. الان دقیقا نمی‌دانم باید چه کار کنم؟  ور رفتن با اندوه شخصی خیلی آسان است. اما اگر اندوه جمعی شد باید به کی پناه ببرم؟ تراپیست قشنگم؟ نمی‌شود که. فکر کنم الان دیگر وقتش باشد که از  یک کهکشان دیگر تراپیست پیدا کنم.

اصلا قرار به این نبود. هجده سال پیش که محمود شد رییس جمهور، اظهر من الشمس بود که این مرد آغاز یک درامای جدید است. من هم دیگر حوصله دراما نداشتم. کل دار و ندارم را -که البته بیشتر ندار بود- ریختم توی دو تا چمدان و مهاجرت کردم. ما را به خیر و شما را به سلامت. با خودم گفتم هزینه‌اش را می‌دهم. خودم را از نعمت پدر و مادر و برادر و دوست و فامیل و درکه و لواشک و کباب بناب محروم می‌کنم. در عوض به آسمان آبی نگاه می‌کنم و خودم تصمیم می‌گیرم با شام، شربت شفتالو بخورم یا عرق سگی یا آب. بی‌دغدغه. نه دلار مهم است و نه قیمت گوجه. سالی یک بار هم می‌آیم ایران و بوس و لیس و دیدار جهت رفع دلتنگی و تعریف خاطرات فرنگ. برنامه‌ی اولیه این بود. می‌دانستم که اندوه فردی گریبانم را می‌گیرد. و گرفت. اما کنار آمدن با اندوه فردی کاری ندارد. من فرار کردم تا گرفتار اندوه جمعی نشوم. که البته کور خواندم. اندوه جمعی تا نپتون هم که بروم با من خواهد آمد.

نگران تراپیستم هستم. حدس می‌زنم او هم افتاده توی قابلمه‌ی این اندوه جمعی. هیچ کاری هم از دستم برنمی‌آید. فقط می‌توانم نگران باشم. بابت این نگرانی هم قرار نیست بهم مدال انسان‌دوستی بدهند. فوقش یک مدال حلبی، نشان وطن‌دوستی بزنند روی سینه‌ام. که وطن‌دوستی فضیلت درجه‌ی یک محسوب نمی‌شود. آدم اگر آدم باشد دلش برای همه می‌سوزد. من هیچ وقت دلم برای سنگالی‌ها و چچنی‌ها و هائیتی‌ای‌ها و بقیه‌ی ای‌ها نسوخته است. با این‌که همه جا تعفن وجود دارد. اما من فقط الان نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعی خودمان. من مصداق  مسلم اینم که هم کتک خوردم، هم پیاز خوردم و هم پول را دادم.

چند ماه بعد از این‌که هواپیما را زدند، یاسمن توی وبلاگش مرثیه‌ای نوشت و تهش گفت: «از نظر من این‌که ما به اصلاح وضعیت سیاسی‌مان امیدوار باشیم یا نباشیم اهمیت خاصی ندارد. برای من مهم نیست که عاقبت سیاسی کشورم یا امریکا چه می‌شود. برای من داستانهای‌مان مهم است. خاطراتمان و چیزهایی که حس می‌کردیم و دیگر نمی‌کنیم. برای من مهم است که کسی بیاید و آگاهانه از کرختی بعد از آبان بگوید و ناامیدی را پس بزند. از روزمره بگوید و روزمره را به رسمیت بشناسد». درست است. چیزهایی هستند که دیگر حس‌شان نمی‌کنیم. داستان‌های روزمره‌مان دیگر وجود ندارند. در واقع آدم‌هایی هستیم که زیر آفتابیم اما سایه نداریم.

به هر حال. من نگران تراپیستم هستم. نگران اندوه جمعی‌مان. توی دلم هم فحش می‌دهم به روزگار که زد زیر قولش و وطن و تمام مشکلاتش را مثل بنفشه‌ها چید گذاشت توی چمدانم. کنار همه‌ی دار و ندارم. با این اندوه جمعی چه کنیم تراپیست عزیزم؟
#فهیم_عطار
@dastan_kootah
4.9K views13:54
باز کردن / نظر دهید
2023-03-01 19:59:18 داستان کوتاه " الینه "
نوشته‌ی : شاهین بهرامی

درِ کشویی سلول با صدای بلندِ گوشخراشی باز شد و کمال کلاکت با اکراه و با حسِ ترس به داخل رفت.
و بدون آن که چیزی بگوید در گوشه‌‌ای نشست.
چند روزی طول کشید تا بقول معروف یخش کمی آب شد و با هم سلولی‌ها بیشتر معاشرت کرد.
با هاشم مکافات! از همه بیشتر بُر خورد و اکثر مواقع با او گپ و گفت می‌‌کرد.
یک بعدازظهر خسته کننده‌ی اواسط تابستان بود که هاشم او را خطاب قرار داد و گفت:
-خب داش کمال، بلاخره نگفتی چی شد رات اینورا افتاد..
راستی اول بوگو چرا بهت میگن کمال کلاکت؟
کمال در حالی که زانوهایش را به داخل شکمش جمع می‌کرد نگاهی به هاشم انداخت و گفت:
- چی بگم هاشم خان؟ از کجاش برات بگم؟
کلاکت لقبی که بچه‌های سینما بهم دادن. تو شهر خودمون شغلم کنترلچی سینما بود.
آخه از بچگی عشقِ سینما بودم.
هر کاری هم بگی تو سینما کردم
هم پشت صحنه هم جلوی صحنه
از چایی دادن بگیر تا سیاه لشگر شدن و
مسئول لباس و تدارکات....
یه مدتم منشی صحنه بودم و کلاکت می‌کوبیدم!
حالا جریان گرفتار شدنمو واست بگم
یه روز دیدم چند تا پسر جوون و علاف مزاحمِ یه دختر خوشگل شدن.
منم داغ کردم و خونم به جوش اومد و رفتم هر سه تاشون رو زدم! یکیشون اما چاقو کشید و تا اومدم از خودم دفاع کنم، ناغافل تیزی رفت تو پهلوش.
خلاصه شلوغ پلوغ شد و من رفتم سمت خانمه بهش گفتم شما برو، اونم بدون این که چیزی بگه رفت! باورت میشه؟
هاشم خیلی خونسرد پاسخ داد:
- آره خب، چرا باورم نشه؟
کمال که از حرف هاشم حسابی جاخورده بود، کامل به سمت او چرخید و با حالتی شبیه فریاد گفت:
- خب مگه نباید ازم تشکر می‌کرد؟ یه تشکر خشک و خالی...
بعد سرش را پایین انداخت و آرام‌تر گفت:
مگه نباید عاشقم میشد، ها؟
هاشم پوزخندی زد و گفت:
- کجای کاری داش کمال، اینا همش مالِ فیلماس
کمال دندان قروچه‌ای کرد و گفت:
خلاصه از اون مهلکه دَر رفتم و گفتم یه مدت دورشم تا آبا از آسیاب بیفته..
اومدم تهرون و تو یه ویدئو کلوپ مشغول شدم که باز یه روز تو خیابون وقتی داشتم با موتورم می‌رفتم دیدم یه موتوری با یه نفر ترکِ عقبش، کیف سامسونت یه آقای محترمی رو زدن.
منم سریع رفتم دنبالشون و محکم زدم بهشون و همچین که پرتِ شدن کف خیابون، کیف رو پس گرفتم و رسوندم به صاحبش که داشت دو دستی تو سرش می‌زد...
کیف رو دید اولش باورش نمی‌شد، درشو که باز کرد، پُر بود از دلار و تراول.
بعدم درش رو بست و یه تشکر ازم کرد و رفت! آره رفت!
ببینم هاشم خان، مگه نباید بهم مژده گونی می‌داد‌‌. مگه نباید منو تو کارخونه یا شرکتش استخدام می‌کرد؟
هاشم سری تکان داد و گفت:
تو هپروتی داشم، اون که میگی ماله تو فیلماس.
کمال این بار بالش رنگ و رفته‌اش را به بغل فشرد و ادامه داد:
گذشت و گذشت یه غروبی دیدم یه دختر جوون لبه‌ی یه پل واستاده و انگاری میخواد خودشو بندازه پایین
مردم با فاصله جمع شده بودن و به پلیس هم زنگ زده بودن.
منم داشتم نگاه میکردم که دیدم دختره هی داره آروم آروم میره وسط پُل و الاناس که بپره پایین.
دیدم تا پلیس و کمک بیاد این فاتحه‌اش خوندس. آروم آروم رفتم جلو.
کامل خم شدم منو نبینه.
درست به پشتش رسیده بودم که سر بزنگاه وقتی می‌خواست بپره گرفتمش و کشیدمش بالا رو پُل.
مردم همه جیغ کشیدن و دست زدن و دوئیدن سمت ما.
خلاصه دختر رو تحویل پلیس دادن و چند نفری‌ام به من ایولا گفتن و بعد همه رفتن! ببینم هاشم خان مگه نباید خبرنگارا میومدن با من مصاحبه می‌کردن و خبر قهرمان بازی من همه جا پخش می‌شد و کلی معروف می‌شدم؟
هاشم مکافات این بار دستی به پشت کمال زد و گفت:
از خواب پاشو عشقی، اینا همش ماله فیلماس.
کمال آه بلندی کشید و گفت:
چند وقت بعد پلیس ردمو زد و تو همون ویدئو کلوپ گرفتنم.
به جرم ضرب و جرح محاکمه شدم.
گفتم اون خانم رو بیارید شهادت بده من ازش دفاع کردم.
رفتن آوردنش، ولی فکر میکنی از کجا؟
هاشم ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
-از کجا؟
کمال پاسخ داد:
- از زندون، باورت میشه؟ تو یه پارتی مختلط گرفته بودنش...
خلاصه دو سال حکم واسم بریدن و الانم در خدمت شمام.
کمال با حالت پرسشگرانه‌ای رو به هاشم گفت:
الان این زندان،این سلول، من، تو، اینام فیلمه؟!
هاشم نگاه نافذی به عمقِ چشمانِ کمال کرد و گفت:
- نه داشم ، اینا واقعیته...عین واقعیت....
کمال با حالتی ناباورانه از جا بر‌ خاست
و در حالی که با دستانش میله‌های زندان را گرفته فریاد زد...
- نه، نه، اینم یه فیلمه و منم بازیگر نقش اولم! الان کلاکت رو میزنن!
سکانس سوم پلان هفتم برداشت چهارم بعدشم کارگردان کات میده و در زندان باز میشه و همه‌مون میریم خونه...
آره هاشم مطمئن باش همینه...
هاشم اما مبهوتِ حرکات کمال شده بود و در حالی که سرش را میان دستانش گرفته بود به این می‌انديشيد، باید او را به بهداری زندان ببرد.....

پایان

#داستان_کوتاه
#الینه
#شاهین_بهرامی
1.1K views16:59
باز کردن / نظر دهید