Get Mystery Box with random crypto!

تسلیم کبری (۱) 1402/02/28 #تحقیر #ارباب_و_برده #میسترس داستان | 🔖دا̑س̑̑ـ̑̑ـ̑̑ت̑̑ـ̑̑ـ̑ــــــا̑ن̑̑ـ̑̑ـ̑̑ڪ̑̑ـ̑̑ـ̑ــــده🔖

تسلیم کبری (۱)
1402/02/28
#تحقیر #ارباب_و_برده #میسترس

داستان دنباله دار جدید از نویسنده اعتیاد به حقارت با عنوان تسلیم کبری
سخن اول:
خواننده گرامی اگر معنی اصطلاحات زیر رو نمیدونید:
Maledom
Femdom
Couple Domination
Alpha Couple
Verbal Humiliation
Extreme Degradation
24/7 Slave
یا فرق بین فانتزی و واقعیت رو از هم تشخیص نمیدید…
و یا اگر حوصله مطالعه داستان دنباله دار چندین قسمته رو ندارید …
این داستان برای شما نیست
بار اول وقتی داشتم آشغالهارو میزاشتم جلوی در دیدم اونم کیسه آشغال دستشه گفتم بدید من براتون مییبرم پایین، گفت نه مرسی، گفتم مشکلی نیست و دستم رو بردم جلو کیسه رو گرفتم ازش. از نظر خودم داشتم به همسایه‌ام کمک میکردم.
دو روز بعد همون ساعت داشتم باز میرفتم آشغال بزارم جلوی در تا از جلوی در واحدشون رد شدم دیدم همون لحظه در خونه اونها هم باز شد، خودش بود. سلام کردم ولی جوابی نداد فقط دستش رو دراز کرد و کیسه زباله رو داد بهم منم ناخودآگاه از روی عادته وقتی که چیزی رو میگیرم گفتم: ممنون! ی پوزخندی بهم زد و در رو بست.
دو روز گذشت باز همون ساعت خواستم برم آشغالهارو بزارم جلوی در، خبری ازش نشد، یکم صبر کردم ولی نیومد. به ذهنم رسید زنگ واحدشون رو بزنم و بگم اگه آشغال داره براشون ببرم. مطمئن نبودم ولی آخر زنگ رو زدم. صدای حرف زدنش اول خیلی ضعیف بود ولی بعد قوی تر و قوی تر شد تا اینکه بالاخره در باز شد. پای تلفن بود به من با اخم نگاهی انداخت و با دست اشاره کرد که صبر کنم. رفت و حدود ۱۰ دقیقه بعد با کیسه آشغالهاشون اومد و کیسه‌ای که خیس هم بود رو تقریبا پرت کرد توی بغل من و با دست اشاره کرد که برم. وقتی برگشتم بالا یک دفعه در واحدشون باز شد و بهم گفت: دو روز ی بار خونه بو میگیره اگه میخوای بیای پس هر روز بیا یک ساعت هم زودتر، این موقع خوب نیست، و درو بست و رفت.
دیگه مشخص بود قضیه عادی نیست، من با کارگرهای مخصوص حمل زبالهٔ شهرداری هم اینطور حرف نمیزنم. نه سلامی نه علیکی نه تشکری، پیش خودم گفتم خب من همسایه دیوار به دیوارت هستم اخه درست نیست واقعا این رفتار.
خودم چون مجردم اینقدری آشغال نداشتم که هر روز بخوام ببرم، دو روز یکبار هم زیاد بود برام ولی چون این گفته بود ی حسی بهم گفت برم ببینم چی میشه. یک ساعت زودتر از قبل اومدم توی راهرو، دیدم جلوی واحشون پر از کفش هست مشخص بود مهمونی دارن. زنگشون رو زدم ی دختر بچه ۱۳ ساله در رو باز کرد گفت بله؟ نمیدونستم چی باید بگم. یکم مِن مِن کردم و گفتم آشغال هارو میخواستم بگیرم ببرم جلوی در. دختر بچه با تعجب منو نگاه کرد و بعد سرش رو چرخوند سمت داخل خونه و داد زد: خاله! آشغالی اومده! صدای خنده خودش از ته خونه اومد. بعد هم صدای یکی از اقوامشون که با تعجب پرسید مگه آشغالی‌ها اینجا میان تو آپارتمان کیسه رو میگیرن؟ با خنده بهش جواب داد: نه این داستانش فرق میکنه. بعد از چند دقیقه خودش اومد جلوی در کیسه زباله بزرگی رو بهم داد و گفت: میبینی که مهمون داریم آخر شب هم بیا بقیش رو ببر باشه؟ خواستم بگم مشکلی نیست ولی قبل از اینکه چیزی بگم در رو بسته بود.
حدود ساعت ۱۱ رفتم زنگشون رو زدم. همون دختر بچه اومد در رو باز کرد و بهم سلام کرد، خودش هم سریع پشتش اومد و گفت: ندایی جونم لازم نیست به هر کسی سلام کنی عسلم فقط برو کیسه زباله رو بده بهش ببره، بعد هم سرش رو بوسید و باهم رفتن. دختره بعد از چند دقیقه اومد کیسه رو بهم داد و در رو بست و رفت.
فردای اون شب که جمعه بود همون ساعت رفتم زنگ زدم اینبار شوهرش در رو باز کرد. سلام کردم گفتم داشتم میرفتم کیسه زباله رو بزارم جلوی در گفتم اگر شما هم