2018-08-20 09:33:18
#پیامبری_از_کنار_خانه_ما_رد_شد
نور و نان
#عرفان_نظرآهاری
این همه گندم، این همه کشتزارهای طلایی، این همه خوشه در باد را که میخورد؟ آدم است، آدم است که میخورد.
این همه گنجِ آویخته بر درخت، این همه ریشه در خاک را که میخورد؟ آدم است؛ آدم است که میخورد.
این همه مرغ هوا و این همه ماهی دریا، این همه زنده بر زمین را که میخورد؟ آدم است؛ آدم است که میخورد.
هر روز و هر شب، هر شب و هر روز زنبیل ها و سفره ها پُر میشود؛ اما آدم گرسنه است. آدم همیشه گرسنه است.
دست های میکائیل از رزق پُر بود. از هزار خوراک و خوردنی. اما چشم های آدمی همیشه نگران بود؛ دست هایش خالی و دهانش باز.
میکائیل به خدا گفت:«خسته ام، خسته ام از آید آدم ها، که هیچ وقت سیر نمی شوند. خدایا، چقدر نان لازم است تا آدمی سیر شود؟ چقدر!»
خداوند به میکائیل گفت:«آنچه آدمی را سیر میکند، نان نیست، نور است. تو مأمور آنی که نان بیاوری، اما نور آنها نزد من است و تا هنگامی که آدمی به جای نور، نان میخورد، گرسنه خواهد ماند.»
میکائیل راز نان و نور را به فرشته ای گفت و او نیز به فرشته ای دیگر و هر فرشته به فرشته ای دیگری. تا آنکه همه هفت آسمان این راز را دانستند، تنها آدم بود که نمیدانست. اما رازها سر میروند، پس راز نان و نور هم سر رفت و آدمی سرانجام دانست که نور از نان بهتر است. پس در جستجوی نور برآمد، در جستجوی هر چراغ و هر فانوس و هر شمع.
اما آدم همیشه شتاب میکند، برای خوردن نور هم شتاب کرد و نفهمید نوری که آدمی را سیر میکند، نه در فانوس است و نه در شمع. نه در ستاره و نه در ماه.
او ماه را خورد و ستاره ها را یکی یکی بلعید. اما باز هم گرسنه بود.
خداوند به جبرئیل گفت:« سفره ای پهن کن و بر آن کلمه و عشق و هدایت بگذار» و گفت:«هر کس بر سر این سفره بنشیند سیر خواهد شد.»
سفره خدا گسترده شد، از سر این جهان تا آن سوی هستی؛ اما آدمها آمدند و رفتند؛ از وسط سفره گذشتند و بر کلمه و عشق و هدایت پا گذاشتند.
آدم ها گرسنه آمدند و گرسنه رفتند.
اما گاهی فقط گاهی کسی بر سر این سفره نشست و لقمه ای نور برداشت و جهان از برکت همان لقمه روشن شد و گاهی فقط گاهی کسی تکه ای عشق برداشت و جهان از همان تکه عشق رونق گرفت و گاهی فقط گاهی کسی جرعه ای از هدایت نوشید و هر که او را دید چنان سرمست شد که تا انتهای بهشت دوید.
سفره خداوند پهن است، اما دور آن هنوز هم چقدر خلوت است.
میکائیل نان قسمت میکند. آدم ها چنگ میاندازند و نان ها را از او می قاپند.
میکائیل گریه میکند و میگوید:«کاش میدانستید، کاش میدانستید که نور از نان بهتر است.»
@ddasttann
@khorehyketabb
37 views06:33