۳ آبان ۱۴۰۰ با تمام وجود دلم سوگ میخواهد سوگ برای خودم سو | تراوش های یک ذهن بیمار
۳ آبان ۱۴۰۰
با تمام وجود دلم سوگ میخواهد
سوگ برای خودم
سوگ برای قلبم
کاش اشکم می امد و اندکی ارام میگرفتم
پاییز برایم پاییز غم شروع شد
بعد از مدت ها احساس دوست داشتن داشتم و شکست خورد
بعد از مدت ها احساس موفقیت داشتم و دیدم که هنوز هیچ چیز نیستم
بعد از مدت ها حس ارامش داشتم و اکنون استرس کل وجود را فرا گرفته
به زمین و زمان فحش میدهم که چرا وقتی حالم خوب است همه کائنات باید دست در دست هم دهند تا مرا از ازار دهند
کاش حداقل میتوانستم چشمانم را ببندم و به خواب ابدی میرفتم