#خاطره_دخترونهایها گوشیام را از شارژ در آوردم پدرم گفت: ب | 💌 کانال رسمی دخترونه حرم امام رضا علیهالسلام
#خاطره_دخترونهایها
گوشیام را از شارژ در آوردم پدرم گفت: بجنبید، الان تاکسی میرسد... مادرم زیپ #چمدان را بست و گفت: این هم حاضر است
جلوی آیینه رفتم اینبار دیگر از جملهی معروفِ «حالا من چی بپوشم» خبری نیست امروز تنها روزی است که میدانم کدام لباسم را بپوشم ست #مانتو و روسری ماشی را میپوشم... چادرم را سر میکنم و میگویم: من آمادهام…!
ساعت ۱۰:۴۰ است از پنجرهی #قطار به بیرون نگاه میکنم با کلافگی میگویم: پس کی میرسیم؟؟ مادرم جواب میدهد: از وقتی بچه بودی وقتی به مشهد میآمدیم، در راه مدام همین سوال را میپرسیدی :)
میخندم، میگویم: شما هم در جواب من به دورترین کوه اشاره میکردی و میگفتی پشت آن کوه #مشهد است…!
...حسن میگوید: از اینترنت موقعیتمان را پیدا کردیم، تا نیم ساعت دیگه میرسیم از خوشحالی در پوست خود نمیگنجم آخر از آخرین باری که به #مشهد آمده بودم، دقیقا ۶۷۲ روز و ۱۸ ساعت ۴۵ دقیقه میگذرد…
سرم را به پنجرهی قطار تکیه میدهم، چشمانم را میبندم و لحظهی رسیدن را در ذهنم مجسم میکنم چقدر لذت بخش است این چشم انتظاری... با تکانههای قطار به خودم می آیم مادرم به شانهام میزند و میگوید: #رسیدیم…
چشمانم را باز میکنم آری، رسیدهایم… قطار از روبروی #حرم میگذرد بچهها با دیدن حرم بی اختیار از خوشحالی فریاد میکشند و ما دست به سینه اولین سلام خود را به محضر امام مهربانیها تقدیم میکنیم…
#السلام_علیک_یا_امام_الرئوف خاطره از: زهرا مجیری فروشانی. خمینی شهر اصفهان