2022-08-31 09:27:30
رمان یک قدم تا گناه
#پارت_144
رفتیم پیش هدی و سامی اوناهم بدتر از ما نگران شده بودن..
هدی_چی شد نازی واسه چی جیغ زد؟!..
_هیچی... یه گربه دیدش ترسید جیغ زد..
سامی_نگار عمو خوبی؟!..
نگار_آره خوبم..
امیر_بیاین بریم تو سرده هوا...
همه باهم رفتیم داخل...
هدی_خوبی تو... رنگت چرا پریده؟!
_خوبم چیزی نیس...
هدی_چی میگی تو... رنگ به رو نداری... امیرررر بیا نازی از دست رفت.... امیرررر بیا که بی نازی شدی.... امیرررر..
خندم گرفته بود از دست هدی تو این شرایطم دیوونه بازی درمیاورد..
امیر بدو بدو اومد این سمت..
امیر_چیشده هدی..!؟
_هیچی امیر خوبم.... هدی الکی شلوغش میکنه..
هدی_الکی شلوغش میکنم؟!.. نگاه داری از حال میری...
امیر_نازی مطمئنی خوبی؟!..
خوب نبود حالم ولی واسه خاطرجمع شدن امیر گفتم _آره بابا... واسه جیغ نگار ترسیدم... بعد تصادف خیلی استرس و نگرانی کشیدم دلم نمیخواد دوباره تکرار شه..
امیر_قربونت بشم نگران هیچی نباش... نمیزاریم اتفاقی بیفته... انقدر خودتم اذیت نکن...
یه لبخند زدم بهش اونم روبهم لبخند زد..
امیر_خب همگی بزنید بریم شام..
امیر از بیرون غذا سفارش داده بود... همه نشستیم دور میز....شروع به خوردن کردیم...
یهو حس کردم محتویات معدم داره بالا میاد... سعی داشتم خودمو کنترل کنم... که موفق نبودم..
دستمو گرفتم جلو دهنم بلند شدم رفتم سمت سرویس... با صدای کشیده شدن پایه صندلی به زمین متوجه شدم که بچه ها هم بلند. شدن...
یکم بالا آوردم... دلیلشم میدونستم چیه.... چون معدم عصبیه و استرس زیاد باعث میشه که حالت تهوع بهم دست بده..
امیر با مشت میکوبید به در..
امیر_نازی.... نازی عزیزم باز کن درو ببینم چیشدی؟!.. نازی!..
هدی و سامی هم همراه امیر صدام میکردن... صورتمو آب زدم رفتم بیرون... با قیافه نگرانشون روبه رو شدم..
امیر_چی شدی یهو قربونت بشم؟!..
_حالم خوبه....کلا بعضی اوقات زیاد از حد که استرس میگیرم معدم عصبی.. برا همین میریزه بهم...
امیر_میخوای بریم بیمارستان؟!..
_نه امیر لازم نیس... یکم بگذره خوب میشم..
هدی_مطمئنی دلیلش همین بود؟!..
سوالی نگاش کردم..
نازی_دلیل چی؟!..
هدی خندید..
هدی_بالا آوردنت... (هدی با ذوق نگام کردم) حدس زدم که دارم خاله میشم....
با حرص بهش نگاه کردم...
_نخیررم... اشتباه حدس زدی.... شما سعی کن حدس نزنی بیخودی...
هدی_ایشششش..... تقصیر من چیه آتیش شما انقدر زیاده آدم خودشو واسه هر احتمالی باید آماده کنه
امیر_هدی کم نازی رو اذیت کن بیا برو
رفتیم نشستیم سر میز شام رو خوردیم... بعداز شام نگار گفت میره اتاق میخوابه... ماهم رفتیم نشستیم تو پذیرایی..
532 views|͞⸙̶͟|ྂྂS̷̷ᵃ̷̷ʰ̷̷ᵃ̷̷ʳ̷̷𖠄○̽͜●̽꙰, 06:27