Get Mystery Box with random crypto!

#پارت374 از ماشین بیرون پرید: خداحافظ. سرش را کمی خم کرد: خ | دکتر انوشه(خیال تو)

#پارت374

از ماشین بیرون پرید: خداحافظ.
سرش را کمی خم کرد: خداحافظ.
کیفش را روي شانه اش محکم کرد و چرخید و قدم برداشت. پشت روپوشش کمی بالا رفته بود. قبل از آن که
چیزي بگوید دستش را پشت لباسش برد و روي مانتویش کشید. انگار که ندیده هم می دانست ممکن است
لباسش نامرتب شود. از پارك در آمد و حرکت کرد. از آینه ي جلو می توانست ببیندش. روي صندلی پشت
تاکسی نشست و دو مرد بعد او سوار شدند. دخترك احمق نمی دانست که باید جلو بنشیند تا آنطور ته ماشین
مچاله نشود؟!
×××
کامران سیخ ها را از دستش گرفت: نادرخان یه منقل قدیمی داشت ... یادته؟
خندید: مال موسی خان بود ... برنجیه!
- آره همون ... چندبار از تو انبار کش رفتم که ببرم شمال خدا می دونه
از یادآوري شیطنت هاي قدیم کامران خندید: یه بار هم نادرخان سوییچ ماشینت و گرفت
- تازه نمی دونست با سعید و دوست دخترش بودیم ... سعید نامرد
لبخند زد: خدا بیامرزدش.
- اوهوم ... اول دي سالگردشه ... امسال که اینجام می تونم برم.
آرش سمتشان آمد و سینی گوجه ها را روي میز گذاشت: کامران براي تو هم روشن کنم؟
به سیگار داخل دستش اشاره کرد. کامران بادبزن را روي میز انداخت: آره ... تو این حال و هوا می چسبه.
- کوروش تو هم؟
شانه بالا داد: نه ...
کامران نگاهش کرد و حین فوت کردن دود سیگار لبخند زد: شونزده سالت بود اولین سیگارت رو کشیدي ...
آرش پقی خندید: بابا خلاف
- ببند بابا، خودت هم بودي باهام
- چنان از دست بابام کشیده خوردم ... اوووف!
کامران خندید: جنس جفتتون جلب بود.
سیخ کباب ها را چرخاند: هر چی گندکاري بود زیر سر آرش بود.
دوستانی که رمان کامل میخوان تخفیف ویژه صورت گرفته و این تخفیف شامل کسایی میشه که بگن رمان تقدیر عشق کانال انوشه میخوایم پیام بدید

@tabliq660