آن سالهای دور، شب خالدار بود. شبتابها، آرایههای چادر شب | مِیِ ناب : پیرامون فرهنگ و ادب ایرانزمین
آن سالهای دور، شب خالدار بود. شبتابها، آرایههای چادر شب بودند. انگار شب پلنگی چالاک، سرشار از غریزه و شور شکار بود، سرشار از غریزه و شور شکار ماه. * * * آن سالها خروس، گلدسته بود و ناقوس. * * * آن سالها، زمستان، باران، بی چتر کیف داشت! گرمای برف، بیشتر از آفتاب بود! از ما کسی درست نمیدانست تا از گسست رشتهی تسبیح کیست، باریدن تگرگ: نقلی که آب میشد، چالاک در دهان! * * * آن سالهای دور، من با ستارهام همه شب، دیدار داشتم. گهگاه با فروتنی از اوج، میآمد او فرود، و گاه هم مرا، با ریسمان روشنی خویش، از خاک میربود، * * * هرچند سالهاست، نمیدانم او کجاست! شبها هنوز گاهی، او را به خواب میبینم، عریان و تابناک. امّا، اکنون مراست، ریشه در این خاک!