Get Mystery Box with random crypto!

🍃مردمك🍃

لوگوی کانال تلگرام drnkargar — 🍃مردمك🍃 م
لوگوی کانال تلگرام drnkargar — 🍃مردمك🍃
آدرس کانال: @drnkargar
دسته بندی ها: دستهبندی نشده
زبان: فارسی
مشترکین: 1.35K
توضیحات از کانال

دست نويس هاي يك چشم پزشك
🗓دكتر ندا كارگر
@nkargardr

Ratings & Reviews

3.50

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

1

4 stars

0

3 stars

0

2 stars

1

1 stars

0


آخرین پیام ها

2022-04-13 13:52:08 دلم کشید بیایم اینجا، یک حرف خیلی خیلی تکراری بزنم و بروم. آن‌هم اینکه: هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست! آدم باید بدهد این جمله را با آب طلا بنویسند، بعد هم قاب کند بزند روی دیوار،جلوی چشمش. که هروقت از زمین و زمان، تا سرحد مرگ خسته شد، و خیال کرد که اوضاع دیگر ممکن نیست از این بدتر بشود، نگاهش بیفتد به این جمله، و بخاطر بیاورد ساعتهایی را که بزرگترین آرزویش، فرو دادن بی درد آب دهانش بوده است شاید. راستش، این ده دوازده روزی که به لطف کرونا، افتاده‌ام گوشه‌ی خانه، و بندبند عضلات و استخوانها و اعضا و جوارح شناخته و ناشناخته‌ام دارند از شدت درد، از هم جدا می‌شوند، بیشتر از هر زمان دیگری به این باور رسیده‌ام که هیچ چیز در این دنیا، حقیقی نیست. و ادراک آدمی از جهان، به واسطه‌ی حواس پنجگانه‌ی رقت انگیزش، آنقدر مختصر و مسخره و محدود است، که یک ویروس کوفتی چند میکرونی، می‌تواند به چشم برهم زدنی، با پاهای چسبناک لعنتی‌اش بزند زیر کاسه کوزه‌ی هر تصوری که در تمام این سالها از دنیای پیرامونت برای خودت ساخته‌ای. مثلا اینکه با هزار ذوق و شوق،بعد چند روز بی‌اشتهایی مطلق، یک کرواسان داغ شکلاتی سفارش بدهی، و اولین تکه‌اش را که به دهان می‌گذاری، گویی یک تکه بربری بیات شور و تلخ چپانده‌‌ای توی حلقت، همانقدر حال به‌هم زن و تهوع آور و اعجاب انگیز. بعد، نگاه کنی به کرواسان، که همان کرواسان همیشگی‌ست، که قرار بوده شیرین باشد و ترد و نرم، با تکه‌های شکلات آب شده. و ببینی که هیچ چیز عوض نشده. هیچ چیز جز تو، که از صدقه سری کرونا، گیرنده‌های چشایی‌ات عوضی شده‌اند انگار. بفهمی به همین‌ راحتی امکان دارد آنچه که تا دیروز به مذاقت شیرین بوده، به یکباره امروز طعم علف تلخ بدهد زیر زبانت. و بعد فکر کنی، که چطور به زبانی که دارد از شدت تلخی و شوری می‌سوزد، می‌شود فهماند که کل این ماجرا چیزی جز یک شوخی بی‌مزه‌ی مزخرف نیست، و کرواسان، هنوز همانقدر شیرین است و هنوز مزه‌ی نوتلای داغ و بوی ترد وانیل می‌دهد و این تویی که معلوم نیست‌ چه مرگت شده که دیگر فرق دوغ و دوشاب را هم نمی‌توانی از هم بفهمی.
گمان می‌کنم یک جایی در "صدای پای آب"، سهراب نوشته است که: "بد نگوییم به مهتاب اگر تب داریم...". می‌خواهم بگویم همین تب، می‌تواند چنان بلایی سر آدم بیاورد که به زمین و زمان ناسزا بگوید از فرط کلافگی و درد و بی‌خوابی. مهتاب که سهل است و اصلا جایگاه ویژه‌ی خودش را دارد در این مقوله، چرا که بیادت می‌آورد شب دوباره از راه رسیده و قرار است تمام دردها و لرزیدن‌ها و از تب،خیس عرق شدن‌ها و نفس زدنها، به توان چند برابر برسند توی تاریکی. خلاصه که، هیچ نعمتی بالاتر از سلامتی نیست، و کرونا خر است حتی با تزریق سه دوز واکسن غیروطنی، و هیچ چیز توی این دنیا، آنقدر واقعی نیست که کرونا نتواند حقیقتش را کن فیکون‌ کند و شیرنشاسته‌ی گرم برای‌ گلودرد حکم معجزه را دارد و درد، خیلی چیز بدی‌ست و گلودرد کرونا جزو آن خاطراتی‌ست که آدمی تا عمر دارد فراموشش نخواهد کرد. نمی‌دانم سریال "مهمونی" ساخته‌ی ایرج طهماسب را دیده‌اید یا نه. توی یکی از قسمتها، جناب "پشه"که از بد سرنوشت، یک آقای دلباخته را نیش زده و خون عاشقی رفته توی رگهاش، درباره‌ی حال پریشان و بیقرار و سرگشته‌ و کلافه‌ای که دارد، می‌گوید:"اصلا یک حال کثافتی دارم که..". جدای از اینکه تا بحال نشنیده بودم هیچکس بتواند حال آدم عاشق را به این زیبایی و سادگی و صراحت توصیف کند، دلم می‌خواهد به آقای پشه بگویم کرونا نگرفته ای عزیز من، که معنی واقعی حال کثافت را با تک‌تک سلولهای تنت لمس کنی. حالا، با تمام وجود، حال کثافتی دارم که انگار قرار نیست به این زودی‌ها دست از سرم بردارد. در انتها، دلم برای طعم کرواسان شکلاتی خیلی خیلی تنگ است. مراقب خودتان باشید و ماسک بزنید و از کرونای بی‌همه چیز، بترسید و تا تنتان سالم است، عاشقی کنید و نوتلای داغ و بستنی سرد بخورید که به قول حضرت حافظ، کل این جهان یک سر نمی‌ارزد...



https://t.me/drnkargar
1.6K viewsN KaRgAr, 10:52
باز کردن / نظر دهید
2022-03-25 14:46:26
چه مرگت است عزیزم؟ چرا پریشانی؟
به گل نشسته مگر بار کشتی عسلت؟
که غم‌برک زده‌ای، با دو چشم حزن آلود
که باز زانوی حسرت گرفته ای بغلت

چه مرگت است ندا؟ این چه وضع زندگی است؟
نگاه کن! همه‌ی خانه‌ات پر از خاک است
تمام شهر پر از همهمه‌ست! لب وا کن
سکوت کردنت این روزها، خطرناک است

ندا! کجاست حواست؟ لباس عیدت کو؟
هنوز هم که سفید است رنگ موهایت؟
نشسته‌ای تک و تنها، شبیه جن‌ زده‌ها
کنار سفره‌ی خالی از آرزوهایت

دلت گرفته چرا؟ مثل آنکه تنهایی*
-چه فرق می‌کند اصلا؟ چقدر هم تنها
اگر چه زخم لبت را به خنده می‌بندی
بگو درست ببینم! چه مرگت است ندا؟

نگو که عید، به جز عادت بشور و بساب
به جز خریدن کفش و کلاه و دامن نیست.
نگو‌ سراغ مرا از کسی نگیر و برو
بهار، فصل قشنگی برای مردن نیست.

فقط دو هفته شبیه بقیه، آدم باش!
به احمقانه‌ترین شکلِ خنده‌ در بدرود
تمام عمر اگر چه دویده‌ای به شتاب
که آفتاب برآید، ولی نیامده بود...**

*‌ وامی از سهراب سپهری
** به یاد رضا براهنی:
شتاب کردم که آفتاب بیاید...نیامد!


https://t.me/drnkargar
4.6K viewsN KaRgAr, 11:46
باز کردن / نظر دهید
2022-03-15 19:05:47 حالم متغیر است، مثل هوای این‌ روزها. گاهی آفتاب می‌شوم، ظل گرمای خرماپزان مرداد اهواز. گاهی برف می‌گیرد آسمانم را، یخ‌بندان و دگم و خاکستری. بیشتر وقتها ابری‌ام اما. گیج و مضطرب و سرگردان، معلق میان باریدن و نباریدن، با بغضی چسبناک و سمج در گلو، که می‌چرخد و می‌چرخد و یکباره، در میانه‌ی شنیدن یک آهنگ شش و هشت قدیمی که بارها در شب عروسی‌ام با آن رقصیده‌ام، طاقتش طاق می‌شود، می‌ترکد، تکه‌تکه‌هاش می‌پاشد به سراپای لبخندهای زورکی‌ام، خیس می‌شوند ناگهان تمام کوچه‌ها، خیابان‌ها، خاطره‌های خشکیده‌ی به لجن نشسته‌ی سالها فراموشی. لرزانم این روزها، آونگم‌ میان آسمان و زمین، که هی گیج می‌خورم و نمی‌افتد از پا این قلب بی‌صاحب سگ‌جانی که دیگر رخ دادن هیچ اتفاقی، دلش را گرم نمی‌کند به زندگی. پریشانم، آنقدر که لبخند شیرین دخترکی از آن‌سوی شیشه‌ی مه‌آلود تاکسی، می‌تواند به گریه‌ام بیندازد، و از حرکت یکریز و آرام برف‌پاک‌کن‌ها، دلشوره‌‌ای عمیق بیفتد به جانم. من، تشویش روزهای آخر اسفندم، تغیر دم به دم باد و خورشید و رگبار، ناباوری حضور هم‌زمان آفتاب و باران در قابِ غم‌آلود آسمان، بی‌حوصله و دلگیر و کلافه و بی‌لبخند. سرشار دلهره‌ی دویدن و نرسیدن، دویدن و آن‌وقت که باید نرسیدن، لبریز حسرت خواستن‌ها و نتوانستن‌ها. من تکاپوی بیهوده‌ی یک ماهی‌ هشت پرِ نشان شده‌‌ام برای سفره‌ی هفت سین، در گریز از توری جوانک دستفروش. من، بی‌سر‌وسامانی خانه‌های غبارگرفته‌ام به تاریخ یک هفته مانده به عید، بی‌پرده، بی‌حصار، بی‌در، بی‌دیوار، خالی از هر آنچه که نشانش شبیه زندگی‌ست. غمگین است درونم، و امید، نام آن آخرین درنای سرگردانی‌ست که برای همیشه از من گریخته‌است. من، زاینده‌رود خشک بی‌جانم، عریان و خاموش و از اسب افتاده، که هنوز که هست، جای خالی جریان‌ چیزی در تنش درد می‌کند و خوب می‌داند که دیگر هیچگاه دوباره، مست موسیقیِ گذشتنِ آب از سرش نخواهد شد. حالا، از همه‌جای دنیا، ابرها دسته دسته، کوچیده‌اند بیخ گلویم. در آستانه‌ی بارانم‌ انگار، و آقای ویگن دارد برایم می‌خواند که:" پس از این زاری نکن..هوس یاری نکن..تو ای ناکام! دل دیوانه..!!"


https://t.me/drnkargar
1.7K viewsN KaRgAr, 16:05
باز کردن / نظر دهید
2022-02-18 15:03:03
به من چند جا رو نشونی بده
برم عطر دستاتو پیدا کنم
یه جا که‌ بتونم تو رو مثل قبل
با موهای مشکی تماشا کنم

بگو کی میتونه یه کاری کنه
که بازم تو آغوش تو جا بشم
لالایی بسازی برام تا شبا
روی شونه‌هات، غرق رویا بشم

تو پیکان پنجاه و هفتت هنوز
میشه اندک اندک* بخونی برام؟
نترسم از اینکه زمین میخورم؟
دلم قرص باشه تویی پا به پام؟

بگو دس به دامان کی شم که باز
یه دستی بلندم کنی از زمین؟
با ته ریش زبرت ببوسی منو
مث جای مهر هزار آفرین

که من حاضرم زندگیمو بدم
تا یک تار مو از سرت کم نشه
که سایه‌ت بمونه رو تنهاییام
که باشی تا دنیا جهنم نشه

بابا! این زنی که چهل سالشه
نشد دختر خوبی باشه برات
نشد همدمت شه یبارم شده
نشد غم نذاره روی غصه‌هات

بابا! دخترت اون قَدَر زخمیه
که روی تنش، بیشه‌ی خنجره
که می‌ترسه دست تو رو ول کنه
که می‌میره از خواستنت بگذره

بابا! بودنت عین آرامشه
زمستونه دنیا..بهار منی
بغل کن منو! سخت محتاجتم
تو‌‌ زیبایی روزگار منی...


روزت مبارک بابا


*تصنیف زیبای "اندک اندک جمع مستان می‌رسند" از استاد شهرام ناظری

https://t.me/drnkargar
1.8K viewsN KaRgAr, 12:03
باز کردن / نظر دهید
2022-01-25 08:01:54 خواهرم می‌گوید: " هیچکس مامان آدم نمی‌شود". بغضی که بی‌هوا می‌دود توی کلماتش را، از آن‌طرف دنیا می‌شنوم. می‌گوید:"حالا که خودم مامان شده‌ام، این را خوب می‌فهمم. خیلی بهتر از همیشه".
خواهرم راست می‌گوید. من، مادر هیچ موجودی نیستم، اما به گمانم برای دانستن این حقیقت که هیچکس توی دنیا مامان آدم نمی‌شود، نیازی نیست کسی مرا مامان صدا کند. همین‌ که شبها، مچاله و خسته، موقع برگشتن به خانه زنگ می‌زنم به مامان، و در تمام طول مسیر، صدایش را مثل یک موسیقی دلچسب می‌نوشم، همین که هر‌وقت دلواپسی به جانم می‌افتد، بی‌اختیار شماره‌اش را می‌گیرم و یک دل سیر برایش وراجی می‌کنم، همین که هر روز، عکس قبل و بعد عمل مریض‌هام را براش می‌فرستم تا قربان صدقه‌ام برود و بعدش هم بنویسد: "برو یه چیزی بخور!"، همین که از الو گفتنم می‌فهمد دوباره سردرد آمده سراغم، همین که آمار همه‌ی بیمارانم را دارد و از وقتی پایم را می‌گذارم توی اتاق عمل، خیره به گوشی، می‌نشیند به دعا کردن، و تا پیامم را نبیند که "خدا رو شکر، به خوبی تموم شد"، چشم روی هم نمی‌گذارد، همین که غصه‌ی غذا نخوردنم را می‌خورد، غصه‌ی بی‌خوابی‌ام را، غصه‌ی گودی پای چشمهام را، غصه‌ی رانندگی کردنم در شب را، همین که نگاهش به ساعت است تا بداند در این لحظه کجا هستم و دارم چکار می‌کنم، همین که اگر بگویم آخ، زودتر از من درد می‌نشیند به جانش، همین‌ که دلتنگم می‌شود و نمی‌گوید، مبادا که برای دقیقه‌ای، باری به دوشم گذاشته باشد، همین که هیچ غذایی، عطر و طعم دستپختش را ندارد، همین که تمام شادی جهان برایش خلاصه شده است در لبخند بچه‌هاش، همین که برایم صدقه کنار می‌گذارد و آغوشش، بوی آرامش و مهربانی و ترانه می‌دهد، کافی‌ست که ایمان بیاورم هیچ‌وقت، هیچ‌کس، در هیچ کجای این دنیا، حتی برای یک لحظه هم که شده، مامان آدم نمی‌شود. خواهرم راست می‌گوید، و به گمانم، این قشنگ‌ترین و غم‌انگیزترین و حسرتناک‌ترین حقیقت ناگزیر زندگی از ابتدا آغاز خلقت آدمیزاد است...



https://t.me/drnkargar
4.8K viewsN KaRgAr, 05:01
باز کردن / نظر دهید
2022-01-07 00:41:58 توی سرم عزای عمومی ست امشب. گویی هزار مادر سیاهپوش، دارند به لهجه‌ای که نمی‌شناسم، بر مزار تازه‌ی پسرانشان، مویه می‌کنند. دو دست مردانه‌ی جوان، بر دو سمت شقیقه ام طبل می‌کوبند انگار، محکم و یکریز و خشمگين. از دوردست، صداي شروه مي‌آید. دارند دسته دسته تابوت علی‌اکبر می‌آورند روی شانه‌‌ها. توی سرم ولوله‌ی قبرستان است. سردم است و دندانهایم دارند بهم می‌خورند.ایستاده ام وسط قطب شمال. چشمهایم را می‌بندم. حالا، بابای راستینم. دراز کشیده‌ام روی تخت کوچکش. برف تا زانوهایم بالا آمده است. روی خیال موهاش دست می‌کشم، سرانگشتانم یخ می‌زند. برف، آرام آرام روی سرم می‌نشیند. کنار گوشش زمزمه می‌کنم: زودی میام پیشت بابایی..زودی میام. چیزی بیخ گلویم منجمد می‌شود. مچاله مي‌شوم زیر پتو. حالا پونه‌ام. تکیه داده‌ام به شانه‌ی آرش، دارم برایش تعریف می‌کنم چی شد که وقت گرفتن این عکس، ساقدوش‌هامان افتادند روی دور خنده. یکهو هواپیما تکان محکمی می‌خورد، پرت می‌شوم توی بغل آرش.صدای انفجار مهیبی می پیچد توی گوشم. همه چیز سیاه می‌‌شود ناگهان. خیس عرق شده‌ام، پاهام آتش گرفته‌اند از تب. دارم شعله می‌کشم حالا در خویش. پتو را پس می‌زنم. چشمهام‌ می‌سوزند. دهانم طعم خون و کافور می‌دهد انگار. می غلتم روی بالش خنک. حالا اسمم حامد است. ایستاده‌ام پشت گیت مسافربری. صورتم خیس است و تلفنم یک‌ریز زنگ می‌خورد. خشم و اندوه دارد از تمام زوایای روحم سر می‌رود. بغض چنگالهایش را توی حنجره‌ام فرو کرده‌است. دور‌ تا دورم را دیوار شیشه‌ای کشیده‌اند انگار. می‌خواهم حرف بزنم اما، تمام کلمات را گم کرده‌ام گویی. آن‌سوتر از من، تکه‌های درهم شکسته‌ی مردی، نقش بر زمین شده‌است. بغلم می‌کند، روی شانه‌ی هم زار می‌زنیم بی مهابا. داریم می‌رویم به دیدار پاره‌های سوخته‌ی جگرگوشه هامان. می‌گویم: ری رای من نه ساله بود هادی..می‌گوید: رامتین من هم. بعد، غرق می‌شویم توی گریه، درمانده و بی‌پناه و ناامید و گیج و خسته. ته گلویم سرب مذاب ریخته‌اند انگار. توی سرم عزای عمومی ست. هنوز دارند فوج فوج پرنده‌‌ی سوخته می‌آورند روی دست. دو تا كديين فرو می‌دهم، به زور آب. نگاه می‌کنم به قاب تصویرت روی میز، به عکسهای چهارنفره مان، به چشم‌های مهربان و صورت آرامت، به لبخند قشنگ دخترها توی آغوشت. یادت هست؟ گفتم: دلم شور می‌زند اینبار. نرو. پرواز نکن. بغلم کردی و توی گوشم گفتی: “کاترینای من، نگران نباش. چاره‌ای غیر رفتن ندارم عزیزکم..”. و بعد لاله‌ی گوشم را بوسیدی، همانجا که چندساعت بعد، با آن شنیدم که دیگر هیچوقت برنمی‌‌گردی. دخترها هنوز معنی رفتن برای همیشه را نمی‌فهمند. معنی سوگ را، انفجار را، و خطای انسانی را. کاش نرفته بودی عزیز دورم.. کاش نرفته بودی..

گر‌گرفته‌ام از تب. توي سرم بازار مسگرهاست. یک شهر زنان سیاهپوش، بر مزار جوانان به حجله نرفته‌شان، كل مي‌کشند و هلهله می‌‌کنند. صدای شروه می آید از دور. دلم، نخل بی‌سر آتش گرفته‌ای‌ست، که نه پای رفتن دارد، نه تاب ایستادن میان هجوم انبوه اینهمه داغ را. چشمهایم را وا می‌کنم. شب است. می‌بندم. شب است. تاریکم چقدر ماه بی‌تکرار، و چه بی‌اندازه محتاجم به آفتاب روشن دستهات. اي کاش، به اشتباه هم که شده، يك امشب را، جاودانه طلوع كني خورشیدک شخصي من..!



https://t.me/drnkargar
3.6K viewsN KaRgAr, 21:41
باز کردن / نظر دهید
2021-12-22 07:35:54
قرمز بپوش، تا که هوایی‌ترم کنی
آلوی ترش وحشی خوشرنگ جنگلی
مستم کن از شراب لبان تمشکی‌ات
شاتوت‌های نیمه تر ترد مخملی

چالوس پیچ پیچ مه‌آلود رنگ رنگ!
در امتداد کوه تنومند شانه ات!
ای آخرین دلیل برون رفت از تنش
در سیب‌ترش مزه‌ی لبنان چانه‌ات

شاخه نبات! خوشه‌ی انگور عسکری
نارنگی رسیده‌ی اعلای آبدار
طعم انار دانه سیاه نمک زده!
زیتون با اصالت خوش‌عطر رودبار

با من بخند! قند مکرر! گل کبود
با بوسه هات، روی لبم نیشکر بریز
انگشت‌هام، تشنه‌ی کشور گشایی‌اند
از دکمه‌های بسته نترسان مرا،عزیز!

حفظی مرا ورق به ورق! حافظ توام
دیدار شد میسر و بوس و کنار هم*
وقتش رسیده بود که فتحم کنی به شوق
از بخت شکر دارم و از روزگار هم*

چای هل و نبات، دو تا چوب دارچین
یلدای میهمانی ما بی ستاره نیست
من را بغل بگیر، همین لحظه، زود باش!
در کار خیر، حاجت هیچ استخاره نیست...


*وامی از حضرت حافظ

یلدا مبارک
ندا کارگر

https://t.me/drnkargar
1.7K viewsN KaRgAr, 04:35
باز کردن / نظر دهید
2021-12-03 17:30:24
ای شور بخت پیر تکیده
حالا که کور مانده اجاقت
در این کویر خیر ندیده
پا سفت کرده‌ای که دمادم
سهراب‌های کور بزایی
تلخ و عبوس و گنگ و گرفته
وقتی تمام عالم و آدم
دنبال جای پای تو هستند
اما کسی ندیده کجایی

ای چارفصل سابق رنگین!
در گوشه‌های هشت بهشتت
زیبایی زنان نخستین
تصویر ماهتاب و شب و آب!
بین چهل ستون پیاپی
نقش جهان آبی و کاشی!
در گوشه‌ی چهارم مضراب
ای زنده رود پیر که حالا
مرگ هزارباره‌ی مایی

ما را بکش، که باز بمیریم
وقتی جواب اشک، گلوله‌ست
ما را که بی‌دلیل، اسیریم
در انتخاب مردن و کوری
وقتش رسیده است که حالا
آتش به اختیار، نسوزی
در این مصاف زنده به گوری
سهراب‌های بی‌پدرت را
ای بودنت کلید رهایی..
ای زنده رود پیر..کجایی؟؟


https://t.me/drnkargar
5.0K viewsN KaRgAr, 14:30
باز کردن / نظر دهید
2021-11-16 22:52:45 قیامت است جلوی در اتاق احیا. جمعیتی که قل می‌زند برای یک نظر انداختن به داخل اتاق از میان پنجره‌ی کوچک ‌مات و محقر. طعم تند تشویش می‌دود زیر زبانم. من، سالهاست که معنای این همهمه را خوب می‌دانم. مفهوم این بیقراری و سرگشتگی را. این دویدن‌های بیهوده، این چشم‌انتظاری پر استیصال خالی از امید پشت درهای بسته را. این تلفن‌های پشت هم و یواشکی، این لرزیدن آرام لبها و چانه‌ها و مژه ها به وقت گفتن آن خبر هولناک را. دلم می‌ریزد انگار. مامور انتظامات دارد تمام تلاشش را می‌کند که چند نفری را بفرستد بیرون. زورش نمی‌رسد اما. می‌گویم:"سلام. اینجا چه خبره؟".
برمی‌گردد به سمت من. مردها باز می‌دوند پشت در. می‌گوید:" سلام خانم دکتر، می‌بینین چه وضعیه؟"
منتظر جواب نمی‌ماند اما. می‌رود به طرف زن، که آوار شده است روی زمین. با چادر افتاده از سر، مبهوت، پریشان، تکه تکه. می‌گوید:" بلند شو خانوم، اینجا جای نشستن نیست، پاشو!"
زن، با چشم‌های خالی نگاهش می‌کند، ساکت، بی‌اعتنا، مغموم، هراسان. تکان نمی‌خورد از جا. آقای مامور چند قدم برمی‌دارد به جلو. خم می‌شود و با لحن مهربانی می‌گوید:" لطفا پاشو خواهرم. پاشو بشین روی اون صندلی". بعد با نگاه می‌گردد دنبال یک کسی که محرم باشد به زن، و بتواند پیکر بی‌جانش را بلند کند از سنگفرش‌های سفید اورژانس. زن، یکباره دست می‌اندازد به پای مامور. انگار غریقی حزن آلود یتشبث بکل حشیش. بعد ناگهان بغضش می‌ترکد. بریده بریده التماس می‌کند: " آقا! بذار من برم تو. من باید برم توی اتاق. فقط منم که زبونشو بلدم. خودم باید بهش بگم بلند شه از تخت. آقاا..بخدا اگه صدای منو بشنوه پا میشه. التماست می‌کنم.. جون عزیزات... بذار من برم به عزیز زندگیم بگم بلند شه. بگم بچه‌هاش خونه منتظرشن. من تنهایی چجوری برگردم تو اون خونه؟ جواب بچه‌ها رو چی بدم من؟ آقاا..تو رو خدااا..تو رو به هرکی می‌پرستی... بذار من برم تو..."
و بعد، دستهاش مثل شاخه‌های درخت تبرخورده‌ای آرام و سنگین می‌افتند پایین. صدای هق هق ناامیدانه‌اش می‌پیچد وسط بوی مرگ و خون و عرق و الکل. چشمهای آقای مامور خیس می‌شوند. نگاهم می‌کند. می‌پرسم:"همسرشه؟"
سرش را تکان می‌دهد به علامت تایید. می‌گویم :" خیلی جوونه که..از لای در دیدمش، موهاش همه سیاه بودن هنوز"
جواب می‌دهد:" چهل و پنج سالشه. همون موقع که آوردنش تموم کرده بود. یکساعته دارن احیاش می‌کنن. سکته کرده. سکته‌ی قلبی."
زن، آرام آرام با خودش مویه می‌کند. زور هیچکدام از مردهایی که دورش را گرفته‌اند، به بلند کردنش نمی‌رسد اما. وسط گریه چشمش می‌افتد به صورت غمگین من. چهاردست و پا خودش را می‌کشد روی سنگفرش‌های سفید. چنگ می‌اندازد به ساق‌های لاغر لرزانم. مستقیم زل می زند به من. سردم می‌شود. می‌گوید: "شما دکتری؟ گوش کن! ببین! اینا نمی‌ذارن من برم پیشش. میشه شما بری بهش بگی برگرده؟ میشه بگی زهرا میگه شام ته گرفت، بچه ها گشنه‌ن. پاشو بریم خونه؟"
بغضم می‌ترکد. می‌نشینم روی زانوهام. سرش را می‌گیرم توی بغل. زار می‌زند توی گودی شانه ام. می‌گوید: "میشه برش گردونی؟"
و من،خیره می‌شوم به ناتوانی دستهام، با آن رگهای بیرون زده‌ی آبی، و انگشتهای باریک بی‌جان، که هیچ‌گاه برای نگاه‌داشتنت کافی نبوده‌اند انگار. و فکر می‌کنم به انبوه کلمات حقیرم که حتی از پس رساندن مفهوم ساده‌ترین دوستت دارم‌ها هم برنیامدند. به تلاش بیهوده‌ام برای گرفتن چمدانت در آستانه‌ی در، و التماس ساکت اشک‌هام، به وقت دیدن عاشقانه‌های پنهانی‌ات بر صفحه‌ی گوشی. فکر می‌کنم به زن، به مرگ، به آخرین لبخند، به واپسین خداحافظ، به یادگار لباسهای جامانده بر رخت‌آویز، به ترنم صدا کردن نام کسی برای دفعه‌ی آخر.
یک نفر، پایان عملیات احیا را اعلام می‌کند. زن جیغ می‌زند. محرم‌ها و نامحرم‌ها، تکه تکه‌های زن را از میان آغوشم بیرون می‌کشند،

https://t.me/drnkargar
4.7K viewsN KaRgAr, 19:52
باز کردن / نظر دهید
2021-11-03 17:26:16 گفتم نمی‌تونم راحت بخوابم. مغزم بیداره تا صبح. انگار کشیک داخلی باشی هرشب، دراز به دراز، ولو روی طبقه دوم یکی از تخت‌های پاویون الزهرا، با گوشای چسبیده به تلفن دیواری، تو هول و ولای اینکه مبادا زنگ بزنن از بخش، خواب نصفه نیمه‌ی باقیِ جماعتِ از خستگی بیهوش توی اتاق رو بپرونن. گفتم سرم راسته‌ی بازار مسگراست، دلم رختشورخونه‌ی عباسی، که توش صدتا زن پسر مرده، صب تا شب، با انگشتای استخونی، تنکه و تنبون تازه‌عروسهای شاه رو چنگ می‌زنن. گفتم واهمه دارم از همه چی، به کوچکترین صدایی می‌پرم از جا، عین اسپند رو آتیش.‌ انگار که هر لحظه منتظرم دوباره بابا زنگ بزنه و با صدای بغض آلودش از اون ور خط بگه: مامان بزرگ رفت. گفتم آشوبه دلم، شیهه می‌کشن انگار یه گله مادیون وحشت زده‌ی رم کرده وسط دشت سینه‌ام.
نگام کرد. خندید. بعد پرسید: " بچه داری؟"
گفتم نه. گفت همین دیگه. اگه بچه داشتی، اصلا وقت نمی‌کردی به این چیزا فک کنی. همه زندگیت می‌شد بچه‌.
بهتم زد. حرفام ماسید ته حلقم. دهنم مزه‌ی زهرمار گرفت. مثل برق‌گرفته‌ها، هاج و واج زل زدم بهش. می‌‌خواستم بگم بچه آوردن چه دردی می‌تونه از من دوا کنه، جز اینکه به نگرانی‌ها و شب‌بیداری‌ها و وحشت از فرداهای نیومده‌م، دلواپسی رخت و لباس و پوشک و شیرخشک و مدرسه‌ی غیرانتفاعی و واکسن و کلاس تنیس و زبان و موسیقی و قحطی آب و آلودگی هوا و فرونشست زمینم اضافه شه؟ چی غیر اینکه وقتی چشماشو به این دنیای کوفتی باز کرد، فقط بتونم بهش بگم به جهنمی‌ترین نقطه‌ی زمین خوش اومدی عزیزدلم؟
می‌خواستم خیلی چیزا بگم، هیچی نگفتم اما. یه لبخند خرکی زدم، مثل همیشه. مثل تموم وقتایی که جای داد زدن، لالمونی گرفتم و خلق الله وهم برشون داشت که لابد این سکوت از سر رضاست.
گفت‌ راستی، موهای خودت اینجوری فره؟
گفتم آره. گفت چه قشنگه. من عاشق موی فرم. چرا یه دختر موفرفری مثل خودت نمیاری؟ حیف نیس؟
حس کردم گر گرفت همه‌ی تنم. انگار که بو برده باشم یکی از پشت پنجره، داره با چشای وق زده اتاق خوابم رو دید می‌زنه. همونقدر عصبانی، همونقدر کلافه، همونقدر مستأصل. جوری که معلوم‌ نشه چقد صدام می‌لرزه گفتم از کجا معلوم؟ مگه سفارش کارخونه‌ست؟ ماشینم به کمپانی سفارش میدی، تهش اون چیزی درنمیاد که می‌خواستی. چه برسه به بچه.
دستام عینهو شاخه‌ای که یه پرنده به شتاب ازش پر زده باشه، تکون تکون می‌خورد. صدای ضربان شقیقه‌هام رو می‌شنیدم تو سرم. چشمامو بستم. بی‌تاب، مرتعش، پریشون. غم، مث یه بادکنک سیاه، درست وسط سینه‌ام داشت باد می‌شد انگار. بزرگ و بزرگ و بزرگتر. با خودم فکر کردم اونی که قدیمیا بهش می‌گفتن غمباد، یه چیزی شبیه همین نبوده یعنی؟ که باد کنه اونقدری که نفست رو بند بیاره از شدت سنگینی؟
دوباره گفت منم موهام خیلی می‌ریخت مثل تو. هر چی ویتامین خوردم، محلول زدم، آزمایش دادم، فایده نداشت که نداشت. اما حامله که شدم خوب شد خودش. به خدا..جدی میگم، حامله بشی ریزش موهات هم قطع میشه.
نفهمیده بودم از کی، داشتم با دم تنک موهام بازی می‌کردم، که فوج فوج، مث برگ درختای ناژوون تو پاییز، پایین می‌اومدن به کوچکترین اشاره‌ای. به حجم موهای‌ گلوله شده تو دستم نگا کردم. بلند شدم. موهای گوریده‌ی گره خورده به هم رو انداختم توی سطل زباله. کیفم رو برداشتم، بی هیچ کلمه‌ای. از در که می‌زدم بیرون، شنیدم که داشت به بغل دستیش می‌گفت بنظرت ناراحت شد از حرفام؟؟ من که چیز بدی نگفتم..
باد خنک عصر آبان، خورد توی صورتم. برگا و موها و خاطره‌ها، دسته دسته شروع کردن به ریختن...


https://t.me/drnkargar
4.2K viewsN KaRgAr, 14:26
باز کردن / نظر دهید