2022-05-21 12:01:39
در حال و هواى عشق
بار اولى كه سالها قبل به بهانه نمايشگاه كتاب به مصلى رفتم گيج و ويران دنبال نشانه اى از مدرسه مان ميگشتم ، مدرسه راهنمايى شهيد پاكزادنيا ، مدرسه اى كه در فاصله حدودا ١٠٠ مترى در اصلى مصلى قرار داشت و حالا نبود ، دائم در ذهنم بالا پايين ميكردم كه طول و عرض مدرسه كجاى اين شلوغى و بناهاى عظيم قرار داشته، آنروز به منبع فلزى بزرگى برخورد كردم كه گوشه اى افتاده بود و حس كردم همان منبع گازوئيل كنار دفتر معلمان بوده .
شايد يكى از دلايلى كه ديگر دلم نميايد به نمايشگاه كتاب بروم همين باشد ، هربار كه ميروم مدرسه مان را بين آنهمه بنا و آدم به سختى تصور ميكنم ، يادم است يكبار يكى از بچه ها ( راميار ) گفته بود هروقت از كنار آنجا رد ميشود پشتش را به آن سمت ميكند تا نبيند كه نيست .
ديروز كه به بهانه رونمايى از كتاب نورزمستانى برادرم اميد به آنجا رفته بودم بازهم درگير همان افكار هميشگى شدم ، مدرسه مان كجاست ؟ كجا بود؟
اينبار اميد كه خود چند سال بعد از من آنجا درس خوانده بود به نكته اى جالب اشاره كرد : درختها ، درختهاى كهنسال و سربه فلك كشيده اى كه از قديم بودند و با آنها ميشد حد و حدود مدرسه را تخمين زد ، چه خوب كه اين درختها هنوز بودند.
به درخت سپيدار بلند دست ميكشم ، او را در آغوش ميگيرم و گوشم را مى چسبانم به بدنش،ميشنوم :
صداى زنگ تفريح ، صداى هجوم بچه ها به حياط ، چه ولوله اى ، ناظم پاى بلندگو يادآورى ميكند كه نوبت نماز سوم سه است ، حالا مى بينم :
بازى با توپ در زنگ تفريح ممنوع شده ولى بچه ها با سنگ و گلوله برفى هم كه شده فوتبال بازى ميكنند ، بعضيها هم روى سكوهاى مدرسه و نيمكتهايشان با سه تكه كاغذ فوتبال دستى بازى ميكنند!
ميبينم : از هرجاى زمين گل ميزنم حتى از كرنر ، داد همه در اومده ميگن انقدر شوت نزن ، كيارش با گرمكن استقلالش چه شيرجه هايى ميزنه ، محمد داره به معلم ورزشمون مهاجر ميگه كه دوباره يار كشى كنيم اونم ميگه باشه دوباره "گووه" بندى ميكنيم ، هومن اردنگى معلم قرآن( اله آبادى ) رو تحويل يكى ديگه( ديوجامه ) ميده ، اله آبادى روى يخهاى حياط ليز ميخوره و پاهايش از وسط ١٨٠ درجه باز ميشه از جايش بلند ميشه و با لبخند مليح به راهش ادامه ميده ! طيبى ( معلم زبان و حرفه و فن !) چون بلند خنديدم مداد لاى انگشتام ميذاره ، آخ چه دردى داره ، آخ فرزاد هم هست چه عالى ، فرزاد خوبى ؟ آخرين بار كه ديدمت تو كُما بودى ، تو يكى هيچوقت آلزايمر نميگيرى خيالت راحت ، بلند ميخنديم ، بلند ميخندم، بلندتر از هميشه ترسى از تنبيه هم ندارم ، صداى وحشتناكى خنده ام را قطع ميكند... مدرسه را با كلنگ دارند ويران ميكنند ...ديگر مدرسه اى نيست...
لبانم را روى روزنه اى در پوست درخت سپيدار ميگذارم و آرام زمزمه ميكنم :
فرزاد حالا كجاست؟
پى نوشت ، ٣ سال بعد ، ديروز : پسرم براى اولين بار به نمايشگاه كتاب آمده ، خوشبختانه علاقه اش به كتابخوانى روز به روز بيشتر مى شود. با بغض دستهايم را در فضا حركت مى دهم و تلاش مى كنم تصور كنم و تصور كند مدرسه اى را كه سالهاست نيست . مردى ميانسال از كنارم رد مى شود صحبتهايم را مى شنود، در حال دور شدن هر يك قدم بر مى گردد و و نگاهم مى كند يا قبلا در اين مدرسه درس مى خوانده يا اينكه فكر مى كند مشاعرم را از دست داده ام! دوست داشتم با پسرم و مدرسه خاطره ها عكسى به يادگار بگيرم ، با يكى از بلندترين درختهاى محوطه عكسى مى گيريم ، "فقط عكسه كه ميمونه" . چند قدم آن طرف تر نمايشى خيابانى اجرا مى شود ( شايد اينجا حياط مدرسه مان بوده)نمايشى با مضمون انشاى تكراريمان ، از تماشاگران نمايش هم مى پرسند، علم بهتر است يا ثروت ؟ چشمانم را مى بندم و ذهنم در جواب مى گويد؛ آرامششش.
درختها ايستاده اند، فرزاد دارد بند كفشهاى كتانى اش را مى بندد ، رو به من مى گويد : زود باش ، الان بارون مى گيره زنگ ورزشمون خراب ميشه ، تو تيم منى .
دكتر رضا رضائى ، روانپزشك ، ٣١ ارديبهشت ٠١
https://t.me/drrezarezaie
656 viewsedited 09:01