تهران با تمام چیزهایی که از آدم میگیرد میتواند یک موهبت بزر | دکتر سرگلزایی drsargolzaei
تهران با تمام چیزهایی که از آدم میگیرد میتواند یک موهبت بزرگ داشته باشد و آن دریای بیکرانی از تنوع است. تنوع طبقه، سبک زندگی، خانه، فرهنگ و... گاهی تهران را روسپی پیر و بزک کردهای تصور میکنم که روزی همپیالهی اعیان و اشراف بوده و حالا که روزهای جوانی و طراوت دلبرانهاش را از دست داده است با خردهفروشهای شوش و مولوی لاس میزند! اگر پای حرفهایش بنشینی همهجورش را رو میکند؛ از قنادیهای فرانسوی و ماکارونفروشیهایش تا معاملهی خروسجنگی. از سالنهای زیبایی دربسته و زیرزمینی تا سلمونی پانزده هزار تومانی! میتوانی ولیعصرش را یک روز از بالا تا پایین قدم بزنی و تبدیل به یک مارکسیست-لنینیست دو آتشه بشوی! من جایی در میانه ایستادهام. یک پایم اینور و یک پایم آنطرف. یعنی اگر ولیعصر را سمبلی از تهران در نظر بگیریم، من جایی حول و حوش میدان ولیعصرم. یک چشم به میدان تجریش و یک چشم به راهآهن دارم. همین است که همپیالهی هردویشان هستم، زبان هردویشان را میشنوم و متوجه شدهام که انواع جهانبینی در تهران را میتوان در سه کلیدواژه خلاصه کرد؛ انتخاب، شانس، تقدیر. هرکدام نمایندهی یک طبقه! وقتی با دوستان مرفهام همصحبت میشوم و بحث میرسد به انسان و به خصوص نابهسامانیهایش، حضور یک عنصر از همهچیز پررنگتر است؛ انتخاب! از تونل صدر که میگذری یکباره وارد جهان انتخابها میشوی! اعتقاد به انتخاب در آن جهان چنان پررنگ است که حتی ممکن است در میان مکالمهای بشنوی که:«آدمها بدبختیهایشان را انتخاب میکنند!» پاسخ این نگاه به کودک ده سالهی سرچهارراه این است که او حتما عضو یک مافیاست و پول خوبی در میاورد که این کار را لجوجانه ادامه میدهد. اوج افراط در باور به انتخاب در عرفانهای جدید تبلور پیدا میکند؛ آنجا که سرطان جذب انرژی منفی میشود و باز پای خودت گیر است! چند شب پیش به یک مهمانی در این جهان دعوت شده بودم و میزبان از من خواسته بود که سازی ببرم و برای مهمانان بنوازم. من هم دوتار خراسانیام را با خودم بردم و زمانش که رسید نواختم. پس از نواختنم دوستی از مهمانان با این نقد پیش من آمد که من حق نداشتهام آنجا ساز بزنم؛ چرا که انتخاب او این نبوده است که آن شب آن موسیقی را بشنود! و این نقد با تمام عجیب بودنش به نظرم طبیعیست؛ او ساکن جهان انتخاب بود درحالی که من از سرزمین شانس به آنجا رفته بودم و آن دعوت را شانسی برای به نمایش گذاشتن ساز مهجور و فراموش شدهام قلمداد کرده بودم! پس کلیدواژهی بعدی شانس است. قلمرو شانس را شاید بشود از سهراه عباسآباد به حساب آورد تا تئاترشهر. سرزمین شانس همانجاییست که دلارِ سهمیهای معامله میشود و صحبت رمزارز داغ است. بعضیها از این جهان، به موقع و با یک پیج اینستاگرام توانستهاند به جهان انتخاب مهاجرت کنند؛ درحالی که بسیاری در تلاش برای اینفلوئنسر شدن خودشان را مضحکهی اطرافیانشان کردهاند. بعضیها با چند ترانهی دم دستی کنسرتهای درجه یک برگزار کردهاند و باقی در آموزشگاههای موسیقی خاک میخورند. در مکالمههای اهالی این جهان همه منتظر یک جکپات هستند. هرسال به یکدیگر یادآوری میکنند که لاتاری را ثبتنام کنند و اگر وام درست و درمونی جور شد نه نگویند. آدمهای این جهان میان جهانهای دیگر سر میخورند و اگر بخت یارشان باشد شاید بتوانند روزی دم از انتخاب بزنند! و اما میدان راهآهن چه؟ آنجا تقدیر، مالک روح و جان آدمیست. آدمها به یکدیگر میگویند که "قسمت"شان چنین و چنان است. آههای عمیق میکشند و زیر لب میگویند "ای روزگار...". آنها بیشتر از دیگران صدقه میدهند و مواظباند که تقدیر را نیازارند! چرا که تقدیر با اینکه در نگاه اول به نظر میآید که تفاوت چندانی با شانس ندارد اما وقتی در آن عمیق میشوی درمیابی که هیچ شباهتی به یکدیگر ندارند. شانس عاری از کینهتوزی و مسئلههای شخصیست؛ حال آنکه تقدیر پدر دائمالخمریست که اگر چه گاهی کشمش و نخود ته جیبش را توی مشتت خالی میکند اما وقتی کمربندش را بیرون میآورد تا پارهاش نکند بیخیال نمیشود. تقدیر زودرنج و کمطاقت است و اشتباه را برنمیتابد. این همان لکاتهی بیوجدانیست که شاهزادهی نجیب یونانی را به همخوابگی با مادر و کشتن پدرش وا داشت و خون سهراب را به دست پدرش چکاند. از میدان راهآهن که راه بیفتی، از جهان اسطوره و قربانی دادن خواهی گذشت؛ به عباسآباد که میرسی شاید بتوانی با شناخت هوش مصنوعی و دیپلرنینگ به بخت افسار بزنی و همینکه به پارک وی رسیدی منوی وسیعی از انتخابها جلویت باز میشود! حال که هرفیلسوفی گزارهای را برای اثبات بودن انتخاب کرده است من هم میخواهم چیزی به آنها اضافه کنم:«من قدم میزنم، پس هستم...» سهیل سرگلزایی @szcafe