«رساله» اولین کتابهایی که دیدم، رساله بود و دیوان شعر. ترکیب | دکتر سرگلزایی drsargolzaei
«رساله»
اولین کتابهایی که دیدم، رساله بود و دیوان شعر. ترکیب قانون و بیقانونی. بین فقه و شکستن قانونهای زبان تفاوت زیاده. وقتی مدرسه میرفتم، جملههایی رو جدی میگرفتم که به شکل کتابی ادا شده باشه. مثلا از معلم میخواستم وقتی تکلیف میده به شکل فارسی کتابی اعلام کنه، اون هم تا جاییکه میتونست منو تحمل کنه، قبول میکرد. یه روز از معلم کلاس اول پرسیدم، «اگه ندونیم باید چیکار کنیم یا شک داشته باشیم، کی جوابمونو میده؟» خانم معلم که سال آخر خدمتش بود، به خدمتم رسید و گفت، «باید بری سراغ یه مرجع تقلید.» میدونست روی کلمهها حساسم و وقتی موضوع جدیه نباید فارسی محاورهای حرف بزنه و دوباره جملهش رو با فارسی کتابی گفت، «باید بروی سراغ یک مرجع تقلید.» خیالم راحت شد ولی باز هم مشکوک بودم که آیا گفت، «بری یا بروی؟» ولی چون یکبار به خاطر همین گیر دادنها تنبیه شده بودم، اصرار نکردم تکرار کنه. قبل از رفتن به مدرسه تقریبا میتونستم بخونم و بعدش که رفتم مدرسه، اوضاع خوندن و نوشتن بهتر شد. رفتم سراغ رساله و تا جاییکه میتونستم و بلد بودم خوندم. جالب بود چون نظم و ترتیب درستی نداشت و نه محاوره بود و نه رسمی. داشتم اعتماد میکردم و میخوندم. بعدها رفتم کلاس دوم و سوم و توی کتابخونهی مدرسه، رسالههای دیگه رو میدیدم و میخوندم. همیشهی خدا یه جای کار میلنگید یا بهتر بگم، [همیشه، خدا یه جای کار لنگ میزد.] و وقتی سراغ حافظ میرفتم تکلیفم مشخصتر بود ولی منظورش رو واضح نمیفهمیدم. مسئله اینجا بود که نویسندههای این رسالهها همه احتمالات رو در نظر نمیگرفتن یا اگه در نظر میگرفتن، احتمالات رو با هم ترکیب نمیکردن، برای همین هم به این نتیجه رسیدم که باید یه سیستم ترکیبی داشته باشم و فقط به یه نفرشون اکتفا نکنم. این روش یه مدت جواب داد و تقریبا میتونستم وقتی بزرگ شدم، به هرشکلی و با هر احتمالی با هرکسی که ممکن بود ازدواج کنم یا ازش طلاق بگیرم و جزئیات دین و شرع رو هم با فرض بروز هر احتمالی توی زندگیم لحاظ کنم. همه چیز خوب پیش میرفت تا اینکه سروکلهی احتمالات محال پیدا شد. درسته که همه چی رو بررسی کرده بودن ولی روی همهی محالات مانور نداده بودن، و اینجا بود که حتی ترکیب رسالهها هم راه نجات رو نشون نمیداد، که البته بعدا فهمیدم نمیشه ترکیب کرد و باز هم خدا یه جای کار لنگ میزنه. همهی راهها به بنبست رسیده بود و کسی نبود که من رو از کوچهی تنگی که رسالهها درست کرده بودن، بیرون ببره. یه روز توی مدرسه اتفاقی معلم کلاس اول رو دیدم که اومده بود خداحافظی کنه چون داشت میرفت کانادا. به سمتش دویدم و وقتی منو دید، حس کردم رنگ از روش پرید. ازش پرسیدم، «خانم، گفتین اگه شک داشتم و نمیدونستم، باید چیکار کنم؟» خوشحال بود که قراره بره و معلم ما نیست. بهم نگاه کرد و گفت، «باید بری سراغ مرجع تقلید.» بعدش هم رفت توی دفتر و دیگه ندیدمش. خیالم راحت شد. حالا میتونستم برم سراغ دیوان حافظ و اون موقعها، سعدی. خانم معلم نگفت، «باید بروی.»، گفت، «باید بری.»