Get Mystery Box with random crypto!

@Education در جوانی 'اسبی' داشتم. وقتی سوار آن میشدم و از کن | @education

@Education
در جوانی "اسبی" داشتم.

وقتی سوار آن میشدم و از کنار دیواری عبور میکـرد، "سایه اش" به روی دیوار می افتاد، اسبم به آن سایه نگاه میکرد و خیال مـیکـرد "اسـب دیگری" است.

لذا شیهه میکشید و سعی میکرد از آن جلو بزند، و چون هر چه تندتر میرفـت و می دید هنوز از سایه اش جلو نیفتاده است، باز هم به "سرعتش" اضافه میکرد، تا حدی که اگر این جریان ادامه می یافت، مرا به "کشتن" میداد.

اما به محض اینکه دیوار تمام می شد و سایه اش از بین می رفت "آرام" میگرفت.

"حکایت بعضی از آدم ها" هم در دنیا همینطور است؛
وقتی که "بدون در نظر گرفتن"" توانایی های خود" به داشته های دیگران نگاه کنی، بدنت که مرکب توست، میخواهد در "جنبه هـای دنیوي" از آنها جلو بزند.


* در زندگی همیشه مواظب "اسب سرکشی" بنام "هوای نفس" باشیم...*

I had a horse when I was young.

As I got on it and passed a wall, his shadow fell on the wall, my horse looked at that shadow and thought it was "another horse."

So she would pull shih and try to get ahead of it, and because she was moving faster and seeing that she hadn't moved ahead of her shadow yet, she would still add to her "speed," to the extent that if this continued, it would have "killed" me.

But as soon as the wall was finished and its shadow was gone, it was "quiet."

"The story of some people" in the world.