Get Mystery Box with random crypto!

#لیلی_ترین_دخترطهران #قسمت_سی_وچهارم اما واقعا از ته د | 😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍

#لیلی_ترین_دخترطهران





#قسمت_سی_وچهارم


اما واقعا از ته دلم ناراحت بودم. نمیدونم چطوری باید توصیف کرد. انگار مادرم فهمیده بود چمه از جاش بلند شد و با اخم گفت :
_برو جلوشو بگیر, الان گل و شیرینی میاره
_دیگ جواب بله رو دادم
_میدونم نزار گل و شیرینی بیاره. همه بفهمن.
رفتم تو راه پله جلوی مادر احسان ایستادم. واقعا گل و شیرینی دستش بود.
_وای نه
_چرا مادر؟؟ شیرینیه
یکی از خانومای مسجد اروم گفت:
_واسه چیه؟؟ به ماهم بدید
مادر احسان _شیرینی بله گفتن عروسمه
_توروخدا نیاریدش تو باشه؟؟
خانومه_مبارکه ان شاءالله بسلامتی
مادر احسان_ممنون.... لیلی مادر بیا بریم داخل زشته
توی دلم عجیب خالی شده بود هیچکس نبود به دادم برسه. دلم میخواست بشینم همونجا گریه کنم. نمیفهمیدم چی میشه چرا مادر اینجوری میکنه. تمام این یه هفته دور سرم میچرخید. پیامای احسان حرفای محبت امیزش. یا شب تولد مهدی، داداش احسان، که عکساش رو برام فرستادن و کیک برام اوردن. اونا پذیرفته بودن من عروسشونم. این همه ذوق و شوق نشون داده بودن.سرم پایین بود. هیچی نمیگفتم. دیگه مامان اومده بود.مامان احسان وقتی میگفت عروسم میمردم. چقدر دلم میخواست مادر, علی اینجوری صدام کنه. اما قسمت چیز دیگه ای بود :
م_خدیجه خانوم؟؟ عزیزم من میگم شیرینی پخش نکن
_اخه چرا؟؟ لیلی که جواب مثبت داده
م_اخه این لیلی تا دو دیقه پیش میگفت جوابم منفيه نمیخوام زودی تصمیم بگیره فردا پشیمون شه بگه شما, کردید بهش وقت بدید... الان پدرش اومده پایینه میخواد باهاش حرف بزنه
خ_پس لیلی جان شما برو پیش بابا حرفاتم بزن
_باشه پس من رفتم... خداحافظ
تندی رفتم و مجال حرف زدن به هیچکس رو ندادم. سکوت جایز نبود. رفتم پیش بابا. بارون میزد. دوئیدیم رفتیم زیر یه درخت ایستادیم.
_خب لیلی جواب چیه بابا؟؟
_مثبته
_دو دیقه پیش میگفتی نه که
_خب بقیه باهام حرف زدن قانع شدم که دلیل هام صحیح نیست
_اجباری نیست ها من میخوان از ته دلت بگی میخوامش
_من باهاش مشکلی ندارم پسر خوبیه خوش قلبه اما باید قول بده لاغر, کنه تیپشم تغییر بده
_اینارو گفته درست میکنه اما مطمئنی؟؟
_نه زیاد...
_پس جواب نده یکم بیشتر فکر کن
_نمیخوام دیگ فکر کنم
_چرا؟؟
_بابا واقعیتش..
تلفن بابا زنگ خورد و این بحث همینجا متوقف شد. بارون لحظه به لحظه شدید تر شد.دیگه قطره های بارون نمیزاشت بابا رو ببینم. چادرم خیس شده بود. چسبیده بود به بدنم
_لیلی بابا بیا بریم خونه حرف بزنیم
_چشم
دست بابا رو بعد از هفت سال گرفتم. بازم همون حس. بازم خون دوئید تو رگام. چادرمو رها کردم تو دست باد و تند تند میدوئیدم تو خیابون. از نوک انگشتام تا فرق سرم خیس شده بود.بابا هم خیس بود هردو میخندیدیم و از زیر بارون میرفتیم خونه. حس پدرانه تا مغز استخونم رو سرشار از انرژی کرده بود.طوریکه اصلا سرما رو حس نمیکردم. تا رسیدیم خونه و تازه فهمیدم با چه وضعیتی تو خیابون راه میرفتم.
خلاصه به محض رسیدن همه لباسامونو عوض کردیم و نشستیم حرف بزنیم :
_راستشو بخوای بابا من دو سال پیش....







#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |