Get Mystery Box with random crypto!

#لیلی_ترین_دخترطهران #قسمت_سی_وپنجم _راستشو بخوای باب | 😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍

#لیلی_ترین_دخترطهران




#قسمت_سی_وپنجم




_راستشو بخوای بابا من دوسال پیش با اطلاع مشاورم اقای احمدی با یه پسری اشنا شدم. درست همونی که میخواستم. من مطمئنم اون منو دوست داره خب منم...
اولین بار بود اینجوری جلوی بابا میزدم زیر گریه. از اعماق وجودم غصه میخوردم اشکام سیاه بازی یا از روی ترس و استرس نبود. واقعاً از نبود علی شکسته بودم. بابا خبر نداشت چی بمن گذشته منم چیزی نگفته بودم. این اولین باری بود که با اشک میگفتم :
_بابایی من احسانو دوست ندارم من اون اقاهه رو میخوام
_اون کجاست الان؟؟
_گفتش نمیخواد منو اسیر خودش نگه داره میره شرایطش رو پیدا کرد میاد خواستگاری
_یعنی کی شرایطشو پیدا میکنه
_نمیدونم گفت منتظر نمون اگه کیس بهتر اومد برو نمیخوام زندگیتو تباه کنم
_فکر نمیکنی اگر تورو بخواد به هر اب و اتیشی میزنه خودشو تا همه بدونن تو مال اونی
نمیخواستم حرفای بابا رو باور کنم همه راست میگفتن علی هیچکاری نمیکرد وعده وعید هاش دیگه کار ساز نبود. من جلوی بابا گریه میکردم و مدام میگفتم
_من احسان رو نیمخوام
درست شبیه دختر بچه ای که دلش شکلات میخواد اما بهش اب نبات چوبی دادن. جفتش شیرینه اما اون شیرینی شکلات رو میخواد. بابا سکوت کرده بود و نگاهم میکرد همش حس میکردم میزنه تو دهنم اما انگار دیده باد دخترش از عشق داره نابود میشه. هیچی نگفت فقط سکوت کرد تا زنگ در این سکوت رو شکست. درو بروی مامان اینا باز کردم تا اونا از پله ها بیان بالا اروم گفت:
_اگر هنوز باهاش حرف میزنی بگو میخوادت باید با خانواده بیاد.
دیگه هیچی نگفتم. مامان با لیلا و مادر بزرگ اومد داخل. شیرینی من تو دستاش بود. صورتش گرفته بود. گوشیمو گرفت سمتم:
_احسان پنج بار زنگ زده
کلافه گوشی رو گرفتم و نشستم یه گوشه. یاد پیامی که به علی داده بودم افتادم. بدون توجه به احسان تلگرامم رو باز کردم. حاج اقا, احسان, داداش جواد, علی....
نه هیچ جوابی نبود. علی همچنان پیام منو نخونده بود. دلم عجیب گرفته بود.مجبوری پیام احسان روباز کردم :
_لیلی؟؟ مردم از ترس یه جوابی بده خب
_بله
_خوبی؟؟
_مادرتون مسجد بود
_خب؟؟
_اومده بود جواب بگیره
_خب؟؟
_نگفت جواب منو؟؟
_خودم میدونم
_اها
_خب بگو ببینم چی گفتید؟؟
_تو هیچی نمیدونی درسته؟؟
_چیو نمیدونم ؟؟
_الان جواب بدم یا صبر میکنی بازم فکر کنم؟؟
_ای بابا چقدر فکر, میکنی؟ یا اره یا..
_نه
_شوخی میکنی؟؟
_گفتی الان جواب بده منم جواب دادم جواب من منفیه
_چی میگی؟؟
_حرفمو زدم اقا احسان من و شما کنارهم خوشبخت نمیشیم
_لیلی بگو شوخی میکنی... نگاه کن عکست رو صفحه گوشی منه
راست میگفت عکسم رو صفحه گوشیش بود. و درست همونجوری عاشقم شده بود که من عاشق علی شده بودم. بعد علی این هفتمین نفری بود که ملتمسانه منو از خودم درخواست میکرد. اما لیلی مال خودش نبود. لیلی, دیگه لیلی علی بود. چجوری باید میبخشیدم خودی رو که مال من نبود. قلب من تسخیر, شده ی علی بود. این روبار, ها و بارها مرور, کرده بودم .بازم دستامو بستم. همون مشتی که نشونه ی قلبم بود. همون مشتی که بارها همزمان با علی میبستیم و به خونه ی هم نگاه میکردیم:
_علی؟؟
_جان علی
_دستتو مشت کن
_مشت کردم
_نامردی نکنی ها من پشت اس ام اس نمیتونم ببینم واقعا مشت کن و نگاهش کن
_چشم خانومی
_علی نگاه کن عین همین تو سینه ی توئه. قول میدی اونجا خونه ی من باشه؟؟ فقط و فقط من... کسیو راه نده
_چشم لیلی خانوم. شما چی؟؟.
_لیلی قلبش تسخیر توئه مجنونم تو از وقتی اومدی زندگی من خلاصه شده تو سه تا حرف, ع ل ی
_دوستت دارم
_من بیشتر
این رویا این کابوس.... نمیدونستم چی باید بزارم اسم این هجوم خاطره رو.کاش علی میفهمید لیلی بعد. ازون تو دریای توهم غرق شده. هرجا هر وقت دلش بخواد لیلی رو تو گرداب خودش میکشه و اونقدر باید دست و پا بزنه که بتونه شاخه ای بگیره و بازهم بیاد روی اب. اما پایان این دریا کجاست؟؟ چرا هرچی شنا میکردم به انتها نمیرسیدم؟؟
_لیلی کجایی مادر؟؟ میگم بیا شام بخور
_نه مامان گشنم نیست
_احسانه؟؟
_اره
_چی میگه ؟؟
نگاهی به صفحه گوشیم انداختم و اروم گفتم:
_میگه تو خیابونه نمیتونه بره خونه حالش بده
_عجبا.. بهش گفتی نه؟؟
_اره



#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |