Get Mystery Box with random crypto!

#لیلی_ترین_دخترطهران #قسمت_سی_وششم بابا_الان با این حر | 😍–•(-• عُاشُقٌانُهُ ای بٌهُ رٌُوُایتٌ لٌـیلٌـی •-)•–😍

#لیلی_ترین_دخترطهران





#قسمت_سی_وششم


بابا_الان با این حرکتش میخواد میزان علاقه شو اثبات کنه؟؟
_لابد دیگ
عصبی و کلافه از صفحه چت احسان اومدم بیرون. رفتم سراغ اقای حاج اقا. اونم از علی پرسیده بود .یهو تو دلم خالی شد. اروم با خودم مرور میکردم. علی اکثر چهارشنبه ها تصادف میکرد اعم از جزئی و کلی. نکنه بلایی سرش اومده؟؟ علی محال بود پیام منو ببینه جواب نده. اونقدر منو میشناخت که میدونست انتظار چقدر, اذیتم میکرد.همش سعی میکردم از فکرای بد دوری کنم اما دوحالت بیشتر, نداشت. یا رفته بود, سوریه یا تصادف کرده بود. تودلم اشوبی به پا بود. احسان هم قاطی کرده بود پشت سر هم حرف میزد و سعی میکرد عصبانیتش رو خالی کنه. تهمت میزد مدام از اتفاقات این چند روزه دم میزد. از علاقه اش و درست شبیه اون روزی که علی داشت میرفت و من تقلا میکردم یادش بیارم اون همه خاطره رو. ولی وجه تمایز من با احسان این بود که این عشق دوطرفه بود نه یه طرفه .واقعا حوصله هیچکسو نداشتم. به پروفایل داداش جواد نگاه میکردم به حرفای دوستش. چقدر, شبیه حرفای محمود بود. انگار تاریخ برای من تکرار, میشد. اشکام که سرازیر, شد بازم تو دلم با داداش حرف زدم درست شبیه اون روزایی که با علی تودلم حرف میزدم کیه؟؟
داش جواد؟؟ کجایی؟؟ مگه نگفتی بخوای بری بهم میگی؟؟ این رسمش نبود داداش... تو نباید لیلی رو میزاشتی میرفتی... میدونی دوستت چی میگه بمن؟؟ یه بار, میگه دوست دارم یه بار, میگه تو کی هستی که من بخوام تورو دوست داشته باشم. دلم برات تنگ شده داداش... ای کاش بودی تا باهات حرف میزدم.. بهت میگفتم ازین شهر از ادماش خسته شدم. کاش بودی بهت بگم دوستت چیا میگه بهم. داداش این حق من نبود توکه میدونی همه اذیتم میکنن تو دیگ چرا؟؟کجایی بازم برام شعر بگی؟؟
نمیدونم کی و چجوری خوابم برد.اما به محض باز شدن چشام رفتم سراغ گوشی...
تنها امیدم این بود که علی بعد از اس ام اسی که دیشب بهش داده بودم جوابمو داده باشه اما خبری نبود. دیگ واقعا باید نگران میشدم. یعنی علی کجاست که نمیتونه یه جواب بده. مطمئنم اصلا منو نگران نمیزاره چون میدونه وضعیت خراب میشه.
_چی شد فاطمه خانوم؟؟
_باور کنید یه بلایی سرش اومده این حواب نمیده حاج اقا
_نگران نباش هیچی نیست از احسان چه خبر
_میگه بازم فکر کن و این حرفا
_چیکار, میکنی بهش فکر میکنی؟؟
_نمیتونم ولی بهش گفتم به دو شرط بهش فکر میکنم یک اینکه عکسمو از صفحه اش برداره دو اینکه امیدوار نباشه
_خب خوبه... منتظرم ها علی پیام داد بگو
_چشم من برم ناهار و بعدش بخوابم... فعلا یاعلی
_یاعلی مدد
از حاج اقا که خداحافظی کردم رفتم ناهار بخورم و بخوابم. همش به زن حاج اقا فکر میکردم ازینکه چی راجبم فکر میکنه یعنی چند بار تو دلش منو فوش داده؟؟ چند باری هم از حاج اقا پرسیدم مدام میگفت مریم خانوم مشکلی نداره. تو دلم واقعا دعاش میکردم نمیدونم میدونست امر شوهرش نبود من باید بازهم تنهایی همه چیو درست میکردم بازهم بی کسی میکشیدم. تو همین افکار بودم که با بشقاب خالی غذا مواجه شدم. به ناچار به رخت خواب پناه بردم و با فکر و خیال علی به خواب رفتم .تو خواب مدام احسان رو میدیدم.عین یه کابوس بود اون میپرسید چرا گفتم نه و منم نمیتونستم بگم دلم پیش کی گیره.از ترس قلبم تند تند میزد تا اینکه زنگ خونه به صدا دراومد. از خواب پریدم و رفتم سراغ ایفن با دیدن تصویر توی ایفن خشکم زد و پاهام شروع کرد به لرزیدن.یهویی بدنم یخ کرد. به تصویر خیره شدم تا اینکه مامان پرسید:
_لیلی کیه؟؟




#فاطمه_سوری



کپی بدون ذکر نام نویسنده و کسب اجازه از بانو اف.سین حرام است.


| @ef_sin |