Get Mystery Box with random crypto!

رمان کده احسانی😍❤️🪁

لوگوی کانال تلگرام ehsanalikhaniosturehyemehrabani — رمان کده احسانی😍❤️🪁 ر
لوگوی کانال تلگرام ehsanalikhaniosturehyemehrabani — رمان کده احسانی😍❤️🪁
آدرس کانال: @ehsanalikhaniosturehyemehrabani
دسته بندی ها: ادبیات
زبان: فارسی
مشترکین: 164
توضیحات از کانال

دوازده رمان عاشقانه🤩💘
اینم لینک کانال👇
https://t.me/joinchat/OU7PPCeLsJk0OTY0
اینم لینک گروه دورهمی احسانیمون👩‍❤️‍👩
https://t.me/joinchat/Reno9DGOPMDs
لینک پیج اینستامون
@ehsanalikhani6773
اینم لینک ناشناس🙂
https://t.me/BChatBot?start=sc-36091-KYT

Ratings & Reviews

2.00

2 reviews

Reviews can be left only by registered users. All reviews are moderated by admins.

5 stars

0

4 stars

0

3 stars

1

2 stars

0

1 stars

1


آخرین پیام ها 2

2021-07-13 07:31:35 پارت اخر
عمو:مجبور شدم قضیه سحر رو براش تعریف کنم حالش خیلی بد شد
عمه:الهی بمیرم براش الان بهتره
عمو:اره خواهرم حالش خوبه الانم قرصاش رو بهش دادم خوابیده
شهره خانم ازروی تخت ازکنار بچه ها بلندشد
عمو:شرمنده شهره خانم
شهره خ:دشمنت شرمنده پسرم
شهره خانم همزمان ازاتاق بیرون رفت وبه طرف اتاق مهنارفت
احسان
نزدیک ساعت پنج صبح شده بود
یک ساعت دیگه قرار بود پرواز مهنا به فرودگاه امام خمینی بشینه
حسابی دلم برای مهناودو تا فرشته هام تنگ شده بود
به همراه مامان مریم وکیمیا ورضا که حسابی ذوق زده وخوش حال بودن از خونه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم وبعد ازروشن کردن ماشین به طرف فرودگاه حرکت کردم
هرلحظه دلم برای دیدن مهنا وبچه هام پر می‌کشید
سرعتم رو کم وبیش زیاد کردم حدود بیست دقیقه ای ببشتر طول نکشید که به فرودگاه رسیدیم
مهنا
نزدیک ساعت شش صبح شده بود که هواپیما پرواز لندن به فرودگاه امام خمینی نشست
بعد ازپیاده شدن از هواپیما وتحویل ساکها توسط عمومهدی واقاشهاب از گیت فرودگاه وارد سالن فرودگاه شدیم
قلبم برای دیدن خانوادم بخصوص احسانی که دوسال بود برای دیدنش، انتطار کشیده بودم شروع به زدن کرده بود
باوارد شدنمون به سالن فرودگاه
نگاهم رو به اطراف سالن برای پیدا کردن احسان ومامان مریمی که میدونستم به دنبالمون امدن دادم که با صدای جیغ زیباکوچولو به خودم امد
زیبا:مامانی... مامانی بابااحسان
همزمان زیبا کوچولو دستش، رو به قسمتی از سالن فرودگاه اشاره داده بود
احسان و مامان به همراه کبمیا وداداش رضاروی صندلی انتطار فرودگاه نشسته بودن
زیبادست ایلیا رو گرفت و با خوشحالی به طرف احسان ومامان مریم دویدن
احسان ومامان مریم هم بادیدن زیباکوچولو که به طرفشون میرفتن با خوش، حالی ازروی صندلی بلند شدن
زیباوایلیا کوچولو خودشون رو تواغوش احسان انداختن
احسان هم در حالی که قطرات اشک چشماش رو تارکرده بود هردوروازروی زمین بلند کرد وبه اغوشش گرفت
با نزدیک سدن ما مامان مریم باخوش حالی به طرفم امد
بعداز کلی سلام وبه اغوش کشیدن هم نگاه من واحسان بهم قفل شده بود
احسان
بادیدن مهنا بهد از گذشت دوسال دوری از عزیز ترین کس زندگیم اسکهام کل صورتم رو پوشونده بود
مامان مریم ورضا وکیمبا باذوق مهنارو به اغوششون کسوندن
دلم می خواست زیبا رو بغلم کنم وبه اندازه دوسال دوری و دلتنگی در اغوشم فشارش بدم
چند دقیقه ای گذشت وچشمهای من ومهنا بهم قفل سده بود
مامان مریم وکیمیا زیبا و ایلیا کوچولو رو از اغوشم جدا کردن
با جدا شدن زیباوایلیاکوکولواز اغوشم بایک حرکت دست مهناروکشیدم ومهنارو در اغوشم گرفتم
مهناهم با اشکهای که صدادار شده بود دراغوشم شروع به گریه کردن کرد
مهنارو بیشتر دراغوشم فشردم
احسان:الهی قربونت برم منوحلال کن کاش، میمردم وابن همه مصیبت سرت نمیامد
مهنا:خدانکنه احسان دلم برات خیلی تنگ سده بود قول بده دیگه هیچی بینمون فاصله نزاره هیچی
احسان:قول میدم
چند دقیقه ای مهنادر اغوشم بود
وقتی ارام تر شد از اغوشم بیرون امد
احسان:من دیگه شغلمم عوض کردم تو شرکت عمومهدی جای داداش رضا کار می کنم دیگه دلم نمی خواد به تلوزیون برگردم
مهنا:واقعا جه خوب کاش، ازاول همین کار رو می کردی
احسان:شرمندتم اینوبدون دیگه نمیزارم هیچکس تورو ازمن جدا کنه هیچکس
بوسه ای روی پیشونی مهناگذاستم وبعد از برداشتن ساکها به کمک اقا شهاب ورصا دست مهنا وبچه ها که در اغوشم بودن رو گرفتم و باهم از فرودگاه بیرون امدیم
خیلی خوش، حال بودم که بلخره رنگ ارامش بعد ازمشکلات وبلاهایی که سحر و دارودستش که توسط پلبس دستگیر شده بودن و باعث وبانی اواره شدن خانوادم تنها داریی های باارزش زندگیم شده بودن به زندگیم برگشته بود...
2.7K viewsedited  04:31
باز کردن / نظر دهید
2021-07-13 07:31:27 پارت109
شهره خ:اره دخترم من ساک ووسایلم رو جمع کردم توبروبه کارات برس یکی دوساعت دیگه باید بریم فرودگاه یکم استراحت کن من بازهره خانم کمک میکنم
چشمی زیرلب گفتم وبه طرف اتاقم رفتم ومشغول جمع وجور کردن ساک وسایلم بودم که بعد ازچند دقیقه عمو مهدی وارد اتاق شد
عمو:کمک نمیخوای عزیزم
مهنا:نه ممنون عموجون
عمومهدی لبخندی کم رنگی روی لبش نشوند وروی تخت کنارم نشست
چهره عمو ناراحت به نظر میرسید وچند دقیقه ای سکوت کرده بود وچشماش رو به چشمهام قفل داده بود
مهنا:عموجون چیزی شده چرا اینجوری نگام میکنین سرحالم به نظر نمیاین
عمو:نه عزیزم چیزی نیست
مهنا:مطمئنین چرا چشماتون قرمزشده گریه کردین... وای نکنه برای مامان مریم یا احسان اتفاقی افتاده؟؟!!!
عمو:یک سوالی ازت بپرسم راستش رو میگی
مهنا:مگه من تاحالا بهتون دروغم گفتم
چی شده ترخدا بگین
عمو:دیشب....
مهنا:دیشب چی چرا حرفتون رومی خورین چی شده دارین منو نصف جون می کنین
عمومیخواست لب باز کنه وحرفی بزنه که زیبا کوچولووارد اتاق شد
زیباحسابی برای دیدن پدرش احسان ذوق داشت
زیباکوچولو بادیدن من که درحال جمع کردن ساک وسایلمون بودم با ذوق به طرفم امد وخودش رو دراغوشم انداخت
زیبا:مامان کی میریم جای بابااحسان دلم براش تنگ شده دلم میخواد زودتر ببنمش دلم برای مامان مریم خاله کیمیا ودایی رضاتنگ شده
مهنا:الهی قربونت اون دلت برم منم خیلی دلم براشون تنگ شده انشالله فرداصبح که برسیم تهران بابااحسان میاد فرودگاه دنبالمون میبینیمشون
زیبا:اخخخخ جونننن
همزمان زیباکوچولو با ذوق جیغ بلندی کشید و گونم رو بوسید
لبخندی بادیدن ذوق زیباکوچولوم روی لبم نشوندم وبوسه ای روی گونش گذاشتم
عمو:خشگل خانم پس داداش ایلیا ونگار کجان
زیبا:تو اتاق عمه زهره؛ عمه زهره داره براشون کتاب قصه میخونه
مهنا:توچرا امدی اینجا مگه قصه دوست نداشتی
زیبا:چرافقط امدم از مامان بپرسم کی میریم جای بابااحسان میخواستم ببینم وسایل منو جمع کرده اون کادویی که برای بابااحسان خریدم رو توساک گذاشتی
مهنا:معلومه که گذاشتم؛ گذاشتم توکیفم که همون اول که بابا احسان رو دیدی بهش، بدی
زیباباذوق
زییا:مرسی مامانی... دوستت دارم
مهنا:فدات بشم منم همینطور دختر قشنگم حالا برو جای عمه زهره که من به کارم برس
زیبا:چشم
بعد از رفتن زیبا کوجولو از اتاق
مهنا:عموجون حالا بگین چی شده جانِ مهنا اگه اتفاقی افتاده پنهونش نکنین بگین... خواهش میکنم
عمو
میدونستم شاید با گفتنش حال مهنا بد بدبشه اما شاید بهش حق میدادم که بدونه
عمو:دیشب که با اقااحسان تلفنی حرف می زدم گفت که سحر تصادف کرده اون شبی که با اقااحسان حرف زدی با سحر دعواشون شد سحر حالش، بد شده از خونه رفته بیرون مثل اینکه به خاطر اینکه سرعتش زیاد بوده با یک کامیون تو جاده ای شمال که داشته می رفته ویلای خودش تصادف کرده
مهنا
باورم نمیشد من از سحر متنفر بودم اما هبجوقت ارزوی مرگش رو نداشتم
قلبم باتمام شون حرف عمو تیر بدی کشید واز درد دستم رو روی قلبم گذاشتم
مهنا:اخخخخ ایییی
عمو:عه مهنا... مهناجان چی شد
باصدای بردیده ای که ناشی، از درد زیاد قلبم بود
مهنا:ق..قرصام...
اشاره ای به کیفم کرد
عمو با نگرانی ازروی تخت بلند شد
زیب کیفم رو باز کرد وقرصهای مربوط به قلبم رو از کیف برداشت
لیوان ابی روتوسط پارچ ابی که روی میزبود پرکرد وبه دستم داد
عمو:اشتباه کردم بهت گفتم ای کاش، بهت نمیگفتم
بعد ازخوردن قرصها درد قلبم بهتره شده اشکهام هم کل صورتم رو پوشونده بود
عمو:ترخدا اروم باش احسان حق داشت بهت نگفت میترسید حالت باز بد بشه بهم گفت اروم اروم بهت بگم ای کاش منم اصلا بهت نمیگفتم
مهنا:عمو
عمو:جان عمو حالت بهتره
مهنا:بله خوبم عمونکنه مهرداد پسر عموی سحر مشکلی برای احسان بوجود بیاره اخه اون سحر روخیلی دوست داشت نکنه بخواد انتقام بگیره
عمو:نه عزیزم نگران نباش مهرداد رو امروز صبح پلیسا توشمال دستگیرش کردن
مهنا:چی؟! واقعا؟!
عمو:اره عزیزم الانم دیگه باید استراحت کنی من خودم بقیه وسایلت رو جمع می کنم
مهنا:بخدا حالم خوبه چیزی هم نمونده خودم جمع وجو می کنم
عمو:بزور دراز می کشوندمتا
عموهمزمان میخواست ازروی تخت بلند بشه که...
مهنا:باشه باشه خودم دراز میکشم
روی تخت دراز کشیدم
عمو:افرین دختر خوب چه عجب دست از لج بازی برداشتی
عموهمزمان لبخندی زد وبوسه ای روی گونم گذاشت وپتو رو روی بدنم کشید
عمو:استراحت میکنی بلند نمیشی به شهره خانم میگم بیادوسایلت روجمع وجورومرتب کنه
مهنا:چشم ممنون
عمومهدی
بعد ازخوابیدن مهنا از اتاق بیرون امدم
به طرف اتاق زهره رفتم وبا دوتقه دروارد اتاق شدم
باواردشدنم به اتاق
شهره خانم هم تواتاق ابجی زهره بود ومشغول بازی کردن وگفتن کتاب قصه برای بچه ها بود
عمو:شرمنده شهره خانم میشه ساک ووسایل مهناجان رواماده کنین حال مهنا زیاد خوب نبود گفتم استراحت کنه
عمه:اخه چرا چی شده مهناجان که موقع ناهار حالش خوب بود
1.7K views04:31
باز کردن / نظر دهید
2021-07-13 07:31:20 پارت 108
شهاب
به طرف ایفون رفتم
مهنازبه همراه شهره خانم درتصویر ایفون ظاهرشدن
باگفتن بفرماییدکوتاه کلیدایفون رو فشردم وبعد ازچند دقیقه مهنازبه همراه شهره خانم وارد خونه شدن
مهناخانم با ذوق به طرف شهره خانم ونگارکوچولو که دختر شهره خانم بود رفت
شهره:الهی قربونت برم دخترم خیلی خوشحالم که خانوادت رو پیداکردی
مهنا:ممنون منم خیلی خوشحالم که شمارو میبینم ایلیا وزیباکوچولوم این دوسال خیلی به شما ونگارجون عادت کردن شمارو به اندازه مامان مریم که مادر بزرگشونه ومثل شما خیلی مهربونه دوستتون دارن
ایلیاکوچولوبادیدن شهره خانم خودش رودراغوش شهره خانم انداخت
شهره خانم هم بعد ازکلی سلام ابراز شرمندگی با زهره خانم وعمومهدی
زهره خانم دست شهره خانم رو گرفت وبه طرف یکی از اتاقها برد
ساک ووسایل شهره خانم رو به کمک من وعمومهدی تو اتاق گذاشتیم
احسان
نزدیک ساعت دو شده بود که به بیمارستان رسیدیم
با دادن اسم واطلاعات سحر
+ایشون متاسفانه پنج دقیقه قبل ازرسیدنتون فوت شدن البته چندنفراز مامورین پلیس هم به خاطر مدارکی که توماشینشون بود توراهرو طبقه دوم منتظر شما هستن گفتن هروقت امدین بگم برین پیششون
بااینکه از سحر متنفر بودم اما هبجوقت ارزوی مرگش رو نداشتم و به خاطر سرنوشت واشتباهاتی که در طول زندگی مرتکب شده بود خیلی ناراحت شدم
دعا می کردم خدا از سر تقصیراتش بگذره میدونستم مهنادختر خوش قلب ومهربونیه وشاید بتونه ببخشدش
در همین افکار بودم که باصدای رضابه خودم امدم
رضا:احسان... احسان جان حالت خوبه به چی فکر می کردی سحر حقش بود بمبره بااین همه بلاومصیبتی که به سر خانواده ما اورد
احسان:فک می کنی بازم سحر نقشه ای کشیده اون مدارکی که تو ماشینش بوده چی بوده
رضا:نمیدونم الانم مامورای پلیس منتظرمونن بلخره مشخص میشه مدارک چی بوده
بااینکه نگران بودم سری به علامت تایید حرف رضاتکون دادم
باهم به طرف اسانسور رفتیم
چند دقیقه ای گذشت و بعد ازوارد شدنمون به اسانسور وبا فشردن دکمه طبقه دوم اسانسور متوقف شد
ازاسانسور بیرون امدیم
مامورای پلیس به همراه مادر وپدر سحر که صدای گریه ونالشون تمام راهروی بیمارستان رو برداشته بود رو به روی درب سی سی یو نشسته بودن
به طرف مامورا ومادر وپدر سحررفتیم
اقا جواد(پدر سحر) با دیدن من با چشمهای به خون نشسته وپر اشک به طرفم امد و روی زمین در مقابلم زانو زد ونشست
اقا ج:حلال کن مارو پسرم سحرم رفت میدونم چه بلاو گرفتاری ای به خاطر عشق وعلاقه ای که به توداشته به سر تو زندگیت اورده
مادر سحر نرگس خانم هم با بغض وصدای لرزون
نرگس:میدونم زن وبچت رو دوساله ازت دور کرده مدارک وبلیط های سفر مهناخانم ودخترکوچولوت رومامورا تو ماشین سحرپیدا کردن میدونم سخته حقم داری نگذری از بچم اماخواهش می کنم حلالش کن اون دیگه دستش ازدنیا کوتاه شده اگه تو و خانومت مهنا خانم ازش، نگذرین اون دنیا عذاب می کشه جان مادرت مریم خانم ازسحرم بگذر
حال اقاجوادونرگس خانم خیلی بدبود سکوت روبهترین جواب میدونستم اما نمیتوستم سحرروببخشم
مامورای پلیس هم به طرفم امدن
+سلام تسلیت میگم خدابهتون صبر بده شماهمسرخانم قناعتی هستین
احسان:ممنون بله
+من سرهنگ مرادی هستم مامدارکی مبنی برپنهون شدن خانوم ودخترکوچولوتون توسط خانم قناعتی تو ماشین پیدا کردیم ابن مدارک مربوط به دوسال پیش بود توصندوق عقب ماشینشون پیداکردیم
احسان:بله ایشون متاسفانه بدون اجازه من دوسال پیش خانم ودخترکوچولوم روبه کمک یکی دو نفرازدوستان وپسرخالشون مهردادمیدزدن امشب تازه متوجه شدم اوناروفرستاده لندن سرهمین موضوع باهم امشب دعوامون شد ایشونم حالشون خوب نبود ازخونه رفتن
س مرادی:شما ازچه طریقی متوجه این موضوع شدین یعنی خود خانم قناعتی گفتن که خانم وبچه هاتون رو فرستادن لندن
احسان:خیر یعنی
همه ماجراهای امشب رو برای جناب سرهنگ تعریف کردم
س امیری:خداروشکر پس با خانومتون ودخترکوچولوتون تلفتی حرف زدین
احسان:بله انشالله عمومهدی؛ پدراقا رضا که دامادمونن گفتن که تا یکی دوروز دیگه خانم وبچه هام برمیگردن تهران همدست های سحرم انشالله به کمک پلیس لندن واینترپل دستگیر میکنن؛ عمومهدی قبلا همکارتون بودن الانم چند سالی میشه بازنشست شدن
س مرادی:ماپیگیری های لازم روانجام میدیم ممنون ازهمکاریتون فقط میتونم شماره اقای عظیمی(عمومهدی) رو داشته باشم
احسان:بله حتما
مهنا
روز بعد که پنج شنبه بود واخر هفته
نزدیک ساعت سه شده بود که بعد ازخوردن ناهار وکلی تشکر ازعمه زهره ازروی صندلی بلندشدم ومیخواستم کمک کنم تا ظرفهارو برای شستن جمع کنم که....
عمه:برو عزیزم من باشهره خانم ظرفارو میشورم تو برو ساکت ووسایل بچه هارو اماده کن امروزازصبح داری همینطورراه میری بایداستراحت کنی
همزمان عمه زهره باشیطنت چشمکی زد
عمه :بایدوقتی انشالله تهران برسیم واقااحسان رو ببینی سرحال باشی
شهره خانم هم لبخندی به تایید حرف عمه زهره زد....
1.4K views04:31
باز کردن / نظر دهید
2021-07-13 07:31:13 پارت107
چند دقیقه ای سکوت کرده بودم که باصدای جناب سرهنگ به خودم امدم
ج سرهنگ:اقای علیخانی.... پشت خطین صدام رو میشنوین
احسان:ب بله ببخشید ایشون همسربنده هستن چطور چیزی شده اتفاقی افتاده
ج سرهنگ:متاسفانه ایشون تصادف بدی کردن توجاده شمال باماشینشون بودن حالشون مثل اینکه موقع رانندگی خوب نبوده سرعتشونم بالا بوده الانم بیمارستانن
باورم نمیشدانگارتوشک قرارگرفته بودم
ج سرهنگ:اقای علیخانی زودترخودتون روبرسونبن بیمارستان بایدبه چندتااز سوالای ماهم جواب بدین یه سری مدارکم توماشین خانومتون پیداکردیم بایداوناروببینین وراجبشون چند تا سال بپرسیم ازتون
نمیدونستم بایدخوشحال باشم یا ناراحت دعا دعا میکردم مدارکی که توماشین سحربوده برعلیه من یامهنا نباشه
احسان:چشم کدوم بیمارستان
جناب س:بیمارستان(.... )
بعد ازاتمام مکالمم با جناب سرهنگ
کیمیاکه انگار متوجه مکالمه من وجناب سرهنگ شده بود
کیمیا:کاش بمیره خدا شرش رو کم کنه
احسان:دعا کن مدارکی که توماشینشه برعلیه من یا مهنا نباشه اون دختره عوضی هرکاری از دستش برمیاد زنده بودن ومردنش هم اصلا برای من مهم نیست
همزمان با تمام شدن حرفم با عجله به طرف اتاق رفتم و حاضر شدم
رضا:میخوای منم باهات بیام
مامان م:اره مادر برو خوب نیست این موقع شب تنها بری
سری تکون دادم ورضاهم بعد ازچند دقیقه حاضر شد وبعد ازخداحافظی با مامان مریم وکیمیا ازخونه بیرون رفتیم
سوار ماشین شدیم وبعد از روشن کردن ماشین به طرف بیمارستان حرکت کردیم
مهنا
روز بعد نزدیک ساعت دوازده ظهر شده بودکه با صدای گریه ایلیا کوچولو از خواب بیدار شدم
عمه زهره هم کنار من وبچه ها خوابیده بود و با شنیدن صدای گریه ایلیا ازخواب بیدار شد
دیشب تا بعدازنمازصبح با عمه زهره مشغول حرف زدن شده بودیم وبچه هام هم بعد ازنماز صبح در کنار من وعمه زهره خوابیدن
ایلیا کوچولو رو ارام به اغوشم گرفتم
ارام ارام نوازشش دادم اما هرکاری می کردم اروم نمیشد
عمه:بلکه دلش درد می کنه عزیزم
مهنا:نه یعنی نمیدونم
عمه زهره ارام گونه ایلیا رو بوسید
عمه ز:چی شده خشگل عمه جاییت درد می کنه
ایلیا بازبون شیرین وکودکانش دستش رو شکمش گذاشت
اینجا:اینجام درد می کنه
عمه:الهی قربونت بشم ازبس دیشب با عمو مهدی واین وروجک زیبا ورهم خوری کردین خوبه باز ادن وروجک زیبا حالش بدنشده
مهنا:حالاباید چیکارکنم بچمو ببرم بیمارستان
عمه:وای دختر تو هم اتفاقی نیفتاده نگران نباش الان یه دمنوش درست می کنم حالش خوب میشه
عمه زهره همزمان ازروی تخت بلند شد
ایلیا کوچولو رو ازروی تخت بلند کرد وبه اغوشش گرفت واز اتاق بیرون رفت
خودم هم ازروی تخت بلند شدم و پشت سرعمه از اتاق بیرون رفتم
مهنا:عمه جون بچه رو بدین به من شما زحمت درست کردن دمنوش، رو میکشین اذیت میشین
عمه:نه بزار بغلم باشه بخدا دلم غش، میرفت بچه تو وکیمیا رو بغل کنم
لبخندی رو به عمه که باذوق در حالی که ایلیا کوچولو رو در اغوشش داشت مشغول درست کردن دمنوش، بود زدم
مهنا:چند ماهشه جنس بچشون مشخص شده
عمه ز:سه ماه دیگه انشالله فارق میشه
مهنا:به سلامتی خوب نگفتین بچشون چی دختره یا پسر دارم از فضولی میمیرم
عمه زهره هم لبخندی باذوق به طرف من زد
عمه:دوقلوین
مهنا:چی گفتین
عمه:بله عمه خانوم دوقلوین یک ماه پیشونی یک کاکل زری
قطرات اشک از شدت خوش حالی اویزون گونه هام شده بود
مهنا:کاش زودتر برسیم تهران دلم واسه داداش، رضا خیلی تنگ شده الانم که بعد از این همه سال داره پدر میشه
عمه زهره هم لبخندی به تایید حرفم زد وبعد از دقیقه دمنوش ایلیا رو اماده کرد
ایلیا کوچولو رو روی صندلی نشوند وارام ارام دمنوش رو به ایلیا داد
خداروشکر حال ایلیابعدازخوردن دمنوش بهترشده بودورنگ روش هم برگشته بود
مهنا:بهتری پسرم دردی که دیگه نداری
ایلیا:نه ولی گرسنمه
مهنا:ازدست تو ای شکموی مامان
عمه:الان صبحانه رو اماده میکنم
عمه زهره مشغول اماده کردن سفره صبحانه شد همون موقع صدای بازشدن درب خونه بلندشد وعمو مهدی به همراه اقاشهاب واردخونه شدن
عمو وشهاب:سلام
عمه:سلام خسته نباشین
مهنا:سلام صبح بخیر
عمو:ظهر بخیر بلکه تازه ازخواب بیدار شدین
مهنا:بله
شهاب:مهناز امده
عمه:مگه کجارفته ماکه اصلا متوجه بیرون رفتنش نشدیم
شهاب:باشهره خانم برای گرفتن مدارکش که توهتل جاگذاشته بودقرارگذاست
مهنا:چی وای نه نباید میزاشتین بره
شهاب:نگران نباش خداروشکر پلبس یعنی همکارای عمو مهدی مهران رو که امروزتوهتل بوددستگیرکردن شهره خانمم میخوادبیادتهران باما
مهنا:واقعایعنی واقعامهران روگرفتن
عمو:اره عزیزم ماخودمون وقتی مهران رودستگیرکردن توهتل بودیم الانم از اداره پلیس میایم
عمومهدی همزمان باتمام شدن حرفش چندبرگ کاغذکه بلیطهای مربوط به پروازمون بودازکیفش دراوردوروی میز گذاشت
عمو:اینم ازبلیطای تهران فرداساعت شش عصرپرواز داریم
همون موقع صدای زنگ ایفون خونه هم بلندشد
شهاب:حتمامهنازه
وهمزمان اقاشهاب باخوشحالی به طرف ایفون رفت
1.3K views04:31
باز کردن / نظر دهید
2021-07-12 07:30:56 اینم از پارت های امروز
امیدوارم از خوندنش لذت ببرین
پارت های بعدی انشالله فردا راس همین ساعت در کانال گذاشته خواهد شد
258 views04:30
باز کردن / نظر دهید
2021-07-12 07:30:31 پارت106
چند دقیقه بعد در خونه باز شد وبعد از گذر از مسیر حیاط وارد خونه کیمیا شدم..
احسان
در حال مکالمه با عمومهدی بودم که سحر وارد خونه شد
سحر بادیدن من که توخونه کیمیا بودم
سحر:اینجا چه غلتی میکنی این همه مدت به بهانه امدن به این جا به من دروغ می گفتی مهنا رو حتمااینجا غایم کردی
ازروی مبل بلند شدم وبا صدای بلندی که ناشی از عصبانیتم بود رو به سحر کردم
احسان:به توهیچ ربطی نداره من نمی تونستم باکسی که هیچ علاقه ای بهش ندارم وزندگیمو خراب کرد و زن وبچم رو اواره کرد زیر یک سقف زندگی کنم
سحرهم پوزخندی که ناشی از ناراحتیش وعصبانیتش، بود زد
سحر:باشه اشکالی نداره ولی هربلایی که سرزن وبچت بیاد بدون به خاطر استباه خودته اینجوری می فهمی بازی با زندگی یک دختر چه عواقبی داره
عصبانیتم بیشتر شد وبا تمام شدن حرف وتهدیدای سحر سیلی محکمی به سحر زدم
مامان م:وای مادر احسان ابن چه کاری بود
سحر باصورت کبود شده و چشمهای پر اشک از خونه بیرون رفت
مامان مریم هم اشک هاش به روی گونه هاش شدت گرفت
مامان م:چرا زدیش مادرای کاش عصبانیتت رو کنترل می کردی
کیمیا:حقش بود دختره اشغال عوضی
رضا:حق با خاله مربمه این دختره روانیه اگه مهناوبچه ها رو پیدا کنه مطمئنم به خاطر کینه ای که داره یه بلایی سرشون میاره
حق با رضاومامان مریم بود
خودم هم خیلی نگران بودم
حالم حسابی بد بود
روی مبل نشستم وسرم بین دستام قرار داده بودم که صدای تلفن خونه بلند شد
گوشی مامان مریم هم به خاطر عصبانیت زیاد از دستم روی زمین افتاد وقطعاتش از هم جداشده بود
کبمیا به طرف تلفن رفت
کیمیا
تلفن بیسیم رو ازروی میز برداشتم وبه کنار گوشم رسوندم
کیمیا:بله بفرمایین
صدای نگران عمومهدی توی گوشی پبچید
عمو:سلام دخترم خوبی عمواحسان کجاست چرا تماسش قطع شد چرا گوشیش خاموش شد ما داشتیم باهم حرف می زدیم
کیمیا:ببخشید عموجون سحر امده بود اینجا باهم دعواشون شده الانم اون دختره عوضی رفته
عمو:وای خدای من الان یعنی حتما فهمیده مهنارو پیدا کردیم
کیمیا:بله عموجون فهمیده بود تهدیدمونم کرد که اگر مهنارو برگردونه تهران یه بلایی سر مهناجون وبچه ها میاره
عمو:نگران نباش عزیزم اون هیچ غلتی نمی تونه بکنه من ادرس هتل مهرداد وبرادرش مهران رو الان به یکی ازدوستام که تو پلبس اینترپله دادم انشالله که هم اون حروم زاده ها رو دستگیر می کنن هم همه همدست های اون دختره عوضی رو
کیمیا:مهناجون کی میاد تهران
عمو:تا یکی دوروز دیگه عزیزم حالا عمواحسانت کجاست حالش، خوبه
کیمیا:یکم عصبیه نگران تهدیداوحرفایه سحره من باهاش، حرف می زنم ارومش می کنم نگران نباشین
عمو:باشه عزیزم به عمواحسان بگو چند روز نره پای ضبط برنامه هاش که حداقل جون خودش، تو تهران درامان باشه بمونه خونه خودت که خاله مریمم اونجاست
کیمیا:باشه چشم مواظب خودتون ومهناجون بچه ها باشین به عمه جونم سلام برسونین
***
بعد ازاتمام مکالمم با عمومهدی
عمواحسان همچنان روی مبل نشسته وسرش رو بین دودستش، قرارداده بود
کنارعموروی مبل نشستم
کیمیا:عموجون... عموجون...
چند باری عمواحسان رو صدازدم که بلخره از فکر بیرون امدوسرش، رو از بین دودستش، جدا کرد
عمو:جانم
کیمیا:خوبین نگران نباشین عمومهدی خودش قبلا تو اداره پلیس بوده خوب میدونه باابن جور ادما چیکار کنه مطمئنم به قول عمو هم به زودی دار ودسته سحر که مهناجون وزیباکوجولو رو از ما جدا کردن تولندن دستگیر میشن هم انشالله مهناجون وبچه ها به زودی برمیگردن ایران؛ عمومهدی خودش گفت کارای ویزاوبلیط های برگشت به تهران رو که انجام بدن انشالله به زودی تهران می بینیمشون
عمواحسان:امیدوارم مهران ومهرداد نقشه دیگه نکشن مشکلی پیش، نیارن
کیمیا:نه انشالله اتفاقی نمیفته حالاهم بلند بشین بریم شام بخوریم معلوم میشه خیلی خسته این
عمواحسان سری تکون داد وبلخره ازروی مبل بلندشد
مامان مریم شام عمواحسان رو گرم کرد
عمواحسان هم بعد از شستن دست وصورت در حال امدن به طرف آشپزخونه بود که زنگ گوشیش بلند شد
احسان
گوشیم رو ازجیب کتم که به رخت اویز اویز بود برداشتم وبادیدن شماره ناشناس بعدازچند دقیقه مکث تماس رو وصل کردم
احسان:بله بفرمایید
صدای نااشنایی توی گوشی پیچید
+سلام ببخشید جناب علبخانی... احسان علبخانی؟!
احسان:بله خودم هستم شما؟!
+سرهنگ مرادی هستم از اداره اگاهی تماس میگیریم ؛ شما خانم سحر قناعتی رو میشناشین
قلبم باز با امدن اسم سحر تبدیل به تیکه های، سنگ شد وشروع به تپیدن کرده بود معلوم نبود باز سحر چه دامی برای من پهن کرده بود....
ادامه دارد...
1.4K views04:30
باز کردن / نظر دهید
2021-07-12 07:30:26 پارت105
سحر
نزدیک ساعت دوارده شب شده بود که بعد از اتمام مکالمم با احسان به طرف اتاقم رفتم
از بچگی از تنها موندن تو خونه واهمه وترس داشتم
این چند روز که احسان سرضبط برنامه هاش ودانشگاه بود به خونه بابا یا مهرداد می رفتم تا تو خونه تنها نباشم اما امشب دیگه روی رفتن به خونه هیچکدوم رو نداستم
تمام این دوسالی که از ازدواج بااحسان میگذشت خیلی کم احسان در کنارم می موند واصلا نتونستم ارتباط عاشقانه ای که همیشه ارزوش در کناراحسان بودن داشتم برقرار کنم
تلاش هام هم برای علاقمند کردن ونزدیک کردن احسان به خودم بی فایده بود اما از این که باز هم روزی یک ساعت حضور احسان رو در کنارم داشتم حس خوب وارامش، بخشی که همیشه تورویاهام بود رو پیدا کرده بودم
از اینکه مهناوزیبا هم از احسان دور بودن واحسان نمی تونست ببیندشون خوش حال بودم
به طرف اتاق رفتم وروی تخت دراز کشیدم
یک ربی گذشت خوابم نمی برد وخودم رو مشغول خوندن یکی از کتاب های احسان به اسم سقوط که همیشه احسان سرکلاس ازموضوعش تعریف می کرد کردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد
ازروی تخت بلند شدم
نگاهم به ساعت افتاد که نزدیک ساعت یک شب رو نشون میداد
گوشیم رو از روی میز تحریر کنار تخت برداشتم وبا دیدن اسم مهران متجعب ونگران شده بودم
بلخره بعد ازچند دقیقه مکث با زدن دکمه سبز رنگ تماس رو وصل کردم
سحر:الو سلام مهران جان
مهران:سلام عزیزم ببخشید این موقع از شب زنگ زدم
صدای مهران زیاد سرحال نبود ومی لرزید
سحر:چیزی شده صدات چرا می لرزه حالت خوبه
مهران:مهنا.....
سحر:مهناچی چی شده؟! وای نه نمی خوای بگی که فرارکرده
مهران:نمیدونم کجارفته امروز قرار بود بعد از کافه برم دنبالشون اما بهم گفت می خوام برم با بچه ها بازارخرید کنم نمیدونستم که بااون شهاب عوضی، نقشه کشیدن هر جا که به عقلم میکشید وممکن بود رفته باشن رفتم اما پیداش، نکردم می ترسم برم جای پلبیس نه برای من خوبه نه خودت
حسابی عصبی سده بودم
سحر: نه مهنا نه اون شهاب ومهناز اونجا کسی رو ندارن خودشونم جرات رفتن پیش، پلیس، رو ندارن
مهران:اروم باش چرا داد می زنی ببینم مطمئنی احسان چیزی نفهمیده اخه الان که با مهرداد تلفنی حرف میزدم میگفت این مدت اصلن نیامده خونه ممکنه احسان متوجه شده باشه جای مهنارو پیداکرده باشه
شایدبایدبه احسان هم شک میکردم شایدم حق بامهران بود
سحر:چجوری فهمیده اخه احسان که این مدت دائم پای ضبط برنامه هاش بوده امکان نداره فهمیده باشه
مهران:به نظرم یه زنگی به دفترش یا به دوستاش بزن تا مطمئن بشی
سحر:باشه ولی خواهش میکنم زودترپیداش کن من نمیخوام بازاحسان روازدست بدم
مهران:بهت قول میدم تا فرداصبح هرجا باشن پیداشون میکنم لندن شهرکوچبکیه پیداشون میکنم
بعد ازاتمام مکالمم با مهران اشکهام حلق آویز گونه هام شده بود
با رفتن به قسمت مخاطبین گوشیم شماره دفتراحسان رو گرفتم
بوق ازاد پشت سرهم میخورد امااحسان جواب نمیداد
کم کم داشتم به احسان ورفتارهاش، شک میکردم
‌شماره محسن که رفیق صمیمیه مهرداد و همکار احسان بود رو گرفتم که بعد ازدوبوق صدای محسن توی گوشی، پیچید
محسن:به به سلام سحرخانم
سحر:سلام اقا محسن خوبین شرمنده خواب که نبودین میدونم بدموقع مزاحم شدم
محسن:نه خانوم خانوما من تازه از استدیو امدم بیرون میخواسنم برم خونه جانم کاری داشتی
سحر:احسان کجاست یعنی هنوز جلسش تموم نسده
محسن:جلسه... مگه جلسه داشته همه بچه ها نیم ساعت پیش رفتن احسانم یک ساعتی میشه رفته
اشکهام شدت گرفت بعنی همه این چند ماه احسان بهم دروغ می گفت در همین افکار بودم که باصدای نگران محسن که توگوشی، میامد به خودم امدم
محسن:سحر.. سحرجان کجایی چرا جوابم رو نمیدی
سحر:مطمئنی الان احسان تودفترشه، یا تو استدیو نیست
محسن:من خودم احسان رو دیدم که سوارماشینش توپارکینگ شد ورفت
حالم حسابی بدشده بود تماسم روبدون دادن جوابی به محسن قطع کردم
بعدازکمی فکرباچشمهای خیس که از گریه زیادسرخ شده بودازروی تخت بلندشدم
تنهاجایی که به فکرم رسیدخونه کیمیا بود که مامان مریم هم به خاطرکیمیا وبارداربودنش به اونجارفته باشه حدس میزدم وامیدواربودم که شاید احسان هم به خونه کیمیارفته باشه
دعادعا میکردم که احسان هنوز مهنارو پیدا نکرده باشه وحدس مهران اشتباه باشه
یک ربی گذشت ومانتوی مشکی رنگی رو به همراه شال زرشکی سرم کردم
کیف وسوئیچ ماشینم روازروی میز برداشتم واز خونه بیرون رفتم
به طرف پارکینگ رفتم
سوار ماشین شدم وبه طرف خونه کیمیا حرکت کردم
سرعت ماشین رو زیاد کرده بودم
یک ربی بیشتر طول نکشید که به خونه کیمیارسیدم
ماشین احسان رو کنارخونه کیمیاکه پارک کرده بود دیدم
لبخندی امیدبخشی روی لبم نقش بست
بعدازتوقف ماشین ازماشین پیاده شدم
به طرف خونه کیمیارفتم وبعداز چند دقیقه بازدن زنگ ایفون صدای مامان مریم توی ایفون پیچید
مامان م:بله بفرمایید
سحر:سلام مادرجون منم سحر میدونم احسان اینجاست لطفا در رو باز کنین
1.2K views04:30
باز کردن / نظر دهید
2021-07-11 06:52:40 اینم از پارت های امروز
امیدوارم از خوندنش لذت ببرین
پارت های بعدی انشالله فردا حوالی همین ساعت در کانال گذاشته خواهد شد
210 views03:52
باز کردن / نظر دهید
2021-07-11 06:52:01 پارت 104
عمه زهره راس میگفت واقعا جای احسان خالی بود دلم برای دیدنش وشنیدن صداش پر میزد
قطره اشکی ازسردلتنگی به گونه هام سرازیر شد
سریع سرم رو پایین گرفتم وقطره اشکی که اویزون گونم شده بودرو پاک کردم
روی صندلی نشستیم و مشغول خوردن شام شدیم
یک ساعتی گذشت ونزدیک ساعت دوازده شده بود وبعد از خوردن شام به کمک عمه زهره مشغول شستن ظرفهای شام بودیم که صدای زنگ گوشی عمومهدی بلند شد
عمومهدی هم ازروی مبل سالن که مشغول بازی با بچه ها بود بلند شد
گوشیش رو ازروی اپن برداشت وبانگاه کردن به صفحه گوشی لبخند پررنگی روی لب هاش، نشوند
عمو:مهناجان فک کنم اقا احسانه
باشنیدن اسم احسان لیوان ابی که مشغول شستنش بودم از دستم روی زمین افتاد وشکست
اینقدر ذوق زده شده بودم که توجهی به شکسته شدن لیوان نکردم و
باعجله به طرف عمومهوی رفتم وگوشی رو از دست عمومهدی گرفتم
احسان
بعد از ورود به مخاطبین مامان مریم
شماره عمومهدی رو گرفتم
قلبم برای شنیدن صدای مهنا به تپش افتاده بود که بلخره بعد ازچند دقیقه و خوردن چند بوق صدای لرزون مهنا ازتوی گوشی، پیچید
مهنا:اَ... الو... اِ... احسان...
احسان:جان احسان سلام الهی قربون صدات برم دلم برات یه ذره شده
صدای بغض الود مهنا از پشت گوشی بیشتر شد
مهنا:دل منم برات تنگ شده کاش الان پیشم بودی پیش من وبچه هات بودی دل زیباکوچولوت هم برات یه ذره شده روزی نیست که همش اسمت رو نیاره
صدای زیباکوچولوهم که انگارمتوجه مکالمه من ومادرش باهم شده بود از پشت گوشی شنیده میشد
زیبا:مامان... مامانی بابااحسانه
مهنا:ا.... اره قربونت برم
زیبا:گوشی رو بده می خوام با بابایی حرف بزنم دلم براش تنگ شده
همزمان صدای زیباکوچولو توی گوشی، پیچید
زیبا:سلام بابااحسان خودتی
باشنیدن صدای زیباکوجولوم اشکهام که از سر دوری ودلتنگی بود اویزون گونه هام شده بود
احسان:الهی قربون صدای، قشنگت برم دلم منم برات یه ذره شده خوبی فدات بشم
زیبا:خوبم کجایی چرا نمیای جای ما چرا این همه مدت کجا بودی چرا نیامدی پیش ما این ادمای بد همش مارو اذیت می کردن همش مامان مهنارو اذیت می کردن همش ازش کار می کشیدن
احسان:الهی بمیرم قول میدم هرچه زودتر اصلا همین فردا بیام دنبالتون قول میدم جبران کنم همه سختی هایی که کشیدین رو
صدای مهدی پدررضا که انگار روی بلند گو بود ازپشت گوشی شنبده میشد
مهدی:سلام احسان جان
احسان:سلام مهدی جان خوبی زهره خانم خوبن ممنونم ازت بابت پیدا کردن مهناجان وبچه هام
مهدی:ممنون همه خوبیم من که کاری نکردم همه ایناحکمت خدا بوده که من برای کارم بیام لندن ومهناجان رو پیدا کنم فقط احسان جان تو نباید بیاین اینجا
احسان:چرا دلم برای زن وبچم یه ذره شده همین فردا بلیط می گیریم
مهدی:نه احسان جان من خودم اینجا همه کارای مربوط به ویزا وبلیط مهنا خانم وبچه هات رو انجام میدم ممنکنه ابنجا جونت رو به خاطر ادمای این دختره عوضی سحر از دست بدی
در حال مکالمه با مهدی بودم که صدای زنگ ابفون خونه بلند شد
مامان مریم ازکنار من از روی مبل بلند شد وبه طرف ایفون رفت وبا برداشتن گوشی ایفون
مامان م:خاک برسرم... احسان... مادر سحره!!!
مطمئن شدم حتما به قول عمومهدی مهرداد یا همدست های سحر که باعث جدایی این دوسال دوری من از مهنا وزیبا شده بودن نبودن مهناونرفتنش رو به هتل متوجه شدن و بهش خبر دادن....
ادامه دارد...
993 views03:52
باز کردن / نظر دهید
2021-07-11 06:51:52 پارت103
مامان م:الهی دورت بگردم دخترم مهنا خودتی
مهنا:بله مادرجون خوبین دلم خیلی براتون تنگ شده
مامان م:دلم ماهم برات تنگ شده کجایی دخترم مبدونی این مدت احسانم از دوریتون چی کشیده نوم حالش خوبه
مهنا:من لندم سحر دوسال پیش بزور مارو مجبور کرد بیایم اینجا الانم خونه عمو مهدی هستیم؛ عمومهدی رو تازه اینجا دیدم یعنی قضیش طولانیه بعدن براتون توضیح میدم
مامان م:خداروشکر مادر یعنی انشالله میاین تهران اگه احسانم بفهمه از خوش حالی بال در میاره بچم این مدت ازروری تو ونوم زیبا خیلی ضعیف شده حالش اصلا خوب نیست راستی دخترم نوم الانم کجاست حالش خوبه
مهنا:بله حال هردو نوتون خوبه الانم هردوتاشون کنارمن
مامان م:چی هردو بعنی چی مادر
مهنا:من اونموقعی که سحر مارو مجبور کرد بیایم لندن باردار بودم الانم یه نوه به اسم ایلبا دارین
مامان مریم:خدا لعنت کنه این سحر رو ابن همه مساله به این مهمی که حق بچم احسان بود ودوباره پدرشده بود رو از بچم پنهون کرد...
مهنا:شرمنده مادرجون این دختره عوضی منو تهدید کرده بود که اگر حرفی به احسان بزنم یا باهاش ارتباط برقرار کنم یک بلایی سراحسان میاره
مادر:دشمنت شرمنده دخترم من این دختره حروم زاده رو تواین دوسال شناختم میدونم تو تقصیری نداره حالا دخترم کی میاین تهران
مهنا:نمیدونم مادرجون اگه دارودسته سحر باز منو پیدا نکنن وتهدیدم نکنن انشالله بزودی با عمومهدی برمیگردیم
مامان م:انشالله مادر من تواین دوسال ذکر شب وروزم دعا کردن واسه تو نوم زیبا بود که انشالله زودتر ببینمتون
مهنا:من مطمئنم اگه عمومهدی رو اینجا دیدیم ومارو پیدا کردن از دعاهای شماست
مامان م:دورت بگردم دخترم شب اگه احسان بیاد خونه حتما بهش میگم یه زنگ بهت بزنه بچم احسان همش این چند مدت از دست سحر فراری بوده کمتر میرفته خونه خودشم از سحر متنفره به خاطر بلاهایی که سحر زندگیش که تو ونوم زیبایین اورده حالا دخترم میشه گوشی رو بدین به نوه هام می خوام صدای قشنگشون رو بشنوم
مهنا:چشم حتما
اشاره ای به زیباکوچولو کردم
زیباکوچولو باذوق گوشی رو ازدستم گرفت
ببست دقیقه ای گذشت و زیبا وایلیا کوچولوم با زبون کودکانه و شیرینه کودکانشون با مامان مریم حرف زدن و ابراز دلتنگی کردن
عمومهدی گوشی رو ازدست ایلیا کوچولو گرفت
عمو مهدی:سلام خاله جان
مامان م:سلام پسرم خوبی زهره جان خوبه ازت ممنونم که عروسم ونوه هام رو پیدا کردی الهی مادر هرچی ازخدا می خدای خدا بهت بده
عمو:من که کاری نکردم
عمومهدی همه ماجرای امروز که مربوط به پیدا کردن من توکافه بود رو برای مامان مریم تعریف کرد
مامان م:نمیدونم چی بگم مادر خدا چه حکمتی میدونسته که این همه سال عروسم رو نوه هام رو زن وبچه احسانمو رو تواین دوسال ازما دور کرده
ولی خداروشکر الان دیگه دلم روشنه که بزودی همه چی حل میشه وانشالله نوه هام وعروسم برمیگردن کنار خودم واحسانم
عمو:انشالله تا دوسه روز دیگه مهنا خانوم ونوه هاتون برمیگردن تهران
مهران ودار ودسته سحرم که باعث جدایی عروستون نوه هاتون شده تحویل پلیس اینترپل همینجا میدم وتا فردا دستگیرشون می کنن
مامان:انشالله مادر مواطب خودتون وعروسم ونوه هام باشین
عمو:چشم شماهم مواظب خودتون باشین کاری ندارین خاله جان
عمو:نه مادر به زهره جان سلام برسون
بعد از اتمام مکالمه عمو با مامان مریم
مهنا:عموجون من خیلی می ترسم
عمو:ازچی عزیزم
مهنا:این که مهران شمارو پیدا کنه وبلایی سرشماو عمه زهره بیاره
عمه :این چه حرفیه اونا هیچ غلتی نمی تونن کنن ما بامدارکی که داریم ادرس هتلشون وتمام مشخصاتشون رو میدیم به پلیس اینترپل اونا که مارو نمیشناسن من وزهره جان رو هم تاحالا ندیدن هیچ غلتی نمی تونن کنن
حرف های عمو مهدی کم وبیش باعث شده بود ارام تر بشم اما بااینکه هنوز نگران بودم سری به علامت تایید حرف های عمومهدی تکون دادم
عمه زهره لبخندی زد ومارو به طبقه بالای خونشون که چند اتاق جدا داشت برد
عمه:توهرکدوم از اتاق هاکه خواستین می تونین وسایلتون رو بذارین میدونم خسته این من برم میز شام رو اماده کنم هرموقع لباساتون رو عوض کردین بیاین باهم شام بخوریم که زودتر بخوابین
بعد از کلی تشکر از عمه زهره من وبچه هام به طرف یکی از اتاق ها رفتیم
مهناز وشهاب هم بعد از کلی تشکر وابراز شرمندگی از عمه زهره به اتاقی که روبروی اتاق من وبچه هام بود رفتن
بعد از تعویض لباس ها وشستن دست وصورت از پله ها پایین امدیم وبه همراه مهنا وشهاب به طرف آشپزخونه رفتیم
عمه زهره به کمک عمومهدی میزشام رو چیده بود
مهنا:وای عمه جون؛ به به چه کردین
عمه:دورت بگردم من که کاری نکردم همه اینارو سفارش، دادم بعد ازمدت ها امدین خونه ما اینقدر ذوق زده ام که تو بچه هات کنارمین انشالله یه شب با اقا احسان بیاین خونه فقط جای بابای بچه ها اینجا خالیه حالاهم به جای تعارف بشینین تا شام سرد نشده....
975 views03:51
باز کردن / نظر دهید