Get Mystery Box with random crypto!

‍ @Englishagency Short Story The peach orchard When | English Agency


@Englishagency

Short Story
The peach orchard

When I was very young, I lived near a peach orchard. Now there is a park where the orchard used to be. I always remember the peach orchard because my grandmother and I used to go there and pick peaches.
The owner of the orchard would let all the neighbors pick peaches.
It's not the fact that I used to get many ripe tasty peaches that I remember, it's the time that I used to spend with my grandmother that I remember. My grandmother was very old but she was very healthy. She used to walk a lot. I think that is what kept her fit. She had a lot of energy so she liked to go to a lot of places. She would get a food basket and then she would ask me if I wanted to go to the orchard. I always said yes because I enjoyed walking through the orchard on a sunny day. We never climbed out on a ladder to reach the peaches. We just reached for the low hanging fruit. My grandmother and I used to talk all the time that we were out there. It was nice to spend time with her. She told me many stories about when she was a young girl. We laughed and got to know each other better. My grandmother only visited us during the summer. She lived in California and I lived in Niagara falls, so we didn't get to spend a lot of time with each other. We enjoyed the hot summer days in the orchard. You could smell the peaches and the bees buzzed lazily by us. My grandmother would point out different insects and birds to me. I learned a lot about nature from her. We would end up with a big basket of peaches. When we got home, my mother would wash the peaches and often she would bake a peach pie for us. Nobody bakes a peach pie like my mother.
It's good to have memories like that. Childhood memories of times spent with my grandmother are very precious to me. Sometimes it's just the simple things that you do in life that leave you with the nicest memories.

باغ هلو

وقتی که خیلی جوان بودم، نزدیک یک باغ هلو زندگی می کردم. حالا بجای آن باغ یک پارک هست. من همیشه آن باغ هلو را به یاد دارم چون من و مادربزرگم مرتب آنجا میرفتیم و هلو میچیدیم.
مالک باغ به همه ی همسایه ها اجازه می‌داد هلو بچینند.
اینکه من به یاد می آورم بخاطر این نیست که من همیشه هلو های رسیده ی خوشمزه نصیبم میشد،بلکه آن چیزی که من بخاطر می آورم آن زمانی است که با مادربزرگم سپری میکردم. مادربزرگم خیلی پیر بود اما بسیار سالم بود. او معمولا خیلی راه می‌رفت. من فکر میکنم همین بود که او را (اندام او را) متناسب نگه می‌داشت. او انرژی بسیاری داشت برای همین خیلی دوست داشت جاهای زیادی برود. او یک سبد غذا می‌گرفت و از من می‌پرسید که آیا میخواستم به باغ بروم.
من همیشه قبول میکردم چون از راه رفتن در میان باغ در یک روز آفتابی لذت می‌بردم.
ما هیچوقت برای اینکه دستمان به هلو ها برسد بالای نردبان نمیرفتیم، فقط دست به سوی میوه ای می‌بردیم که رو به پایین آویزان بود..
من و مادربزرگم همیشه تمام وقتی که آنجا بودیم را حرف میزدیم. وقت صرف کردن با او خیلی خوب بود. او برای من داستان های زیادی از زمانی که دختر جوانی بود تعریف می‌کرد.
ما میخندیدیم و میتونستیم بهتر همدیگر را بشناسیم.
مادربزرگم فقط در طول تابستان به دیدن ما می آمد. او در کالیفرنیا زندگی می کرد و من در منطقه ی آبشار نیاگارا، برای همین وقت زیادی را با هم صرف نمی‌کردیم. (فرصت نداشتیم)
ما از روزهای داغ تابستانی در باغ لذت می‌بردیم. شما میتوانستید عطر هلو ها را حس کنید و زنبور ها به طرز شگفت انگیزی دور ما می چرخیدند. مادربزرگم حشرات و پرندگان مختلف را به من نشان می‌داد. من از او درباره ی طبیعت بسیار آموختم. ما در نهایت با یک سبد پر از هلو مواجه می‌شدیم (با یک سبد پر از هلو برمیگشتیم) وقتی به خانه می‌رسیدیم، مادرم هلو ها را می‌شست و اغلب پای هلو برای ما درست می کرد. هیچکس مثل مادر من نمی‌تواند اینطوری پای هلو درست کند.
داشتن چنین خاطراتی خیلی خوبه. آن قسمت از خاطرات دوران کودکی ام که با مادربزرگم سپری شد بسیار برای من ارزشمند است.
گاهی اوقات همین چیزهای ساده ای که در زندگی انجام می دهید است که قشنگ ترین خاطرات را برای شما بجا می گذارد.

@Englishagency