تو یه روز آفتابی که بچهها دارند سر به سر مورچهها میذارن، صدا | Eric Notes
تو یه روز آفتابی که بچهها دارند سر به سر مورچهها میذارن، صدای زنجیر دوچرخهها که زیر رکاب سریعند سکوت کوچه رو میشکافه، پیرمردها زیر آفتاب در خلسه فرو رفتهاند، بازنشستهها دارن به روزنامه یاد میدن چطور از پس باد بربیاد، زنان میانسال دارند برای گلدونهای جدیدشون خاک میخرند، و جوانها دور میزهای نقلی کافه که تو پیادهرو چیده شده نشستن و نوشیدن قهوهشون رو کش میدن تا کسی که تازه باش آشنا شدن رو به وقت اضافه بکشونند، نمیشه فهمید هرکسی چه کارهست. تو خاکریز جنگ معلوم میشه کی میتونه سرپا بمونه. وقتی بیکارند، و به پول نیاز دارند، و فقط حقوقی که اشرار میدن، ثابته، معلوم میشه کی میتونه انسان بمونه. وقتی برای آرامش اعصاب لازمه بزدل بود، معلوم میشه کی میتونه شجاع بمونه. وقتی خرد جمعی به دروغ تعظیم میکنه، معلوم میشه کی سر حقیقت مذاکره نمیکنه. وقتی عضویت در باشگاه جهالت جایزه داره معلوم میشه کی عقل محض رو رها نمیکنه.