#حرارت_تنش_691 سری تکون داد و گفت: - حرف زدی خبر بده. ' باشه | ♥️ عشق جذاب ♥️
#حرارت_تنش_691
سری تکون داد و گفت:
- حرف زدی خبر بده.
" باشه " ای گفتم و سمت اتاقم رفتم.
یجورایی اگه عروسی هامون رو همزمان می گرفتیم خیلی خوب می شد.
چون برگزاری دوتا مراسم عروسی خیلی زمان بر و پر از هزینه و دردسر بود واقعا.
داشتم از جلوی در اتاق فردین رد می شدم
که دیدم در بازه و روشنک مشغول بستن چمدون لباساشه.
- روشنک میتونم بیام داخل.
با لبخند جواب داد:
- آره بیا.
روشنک از من بدش میومد.
چون فکر می کرد تقصیر منه که زمینای ابا و اجدایش سوخته یا سنداش گیر افتاده.
اولین باری بود که بهم لبخند می زد و این واقعا عجیب به نظر می رسید و حتی نگرانم می کرد.
- خبریه؟ چرا چمدون میبندی.
دوباره لبخندی زد و جواب داد:
- دارم از عمارت میرم.
متعجب پرسیدم:
- چرا؟
شونه ای بالا انداخت و جواب داد:
- چون میخوایم جدا بشیم.
گیج لب زدم:
- یعنی چی که میخواین جدا بشید؟!
چمدونش رو بست و جواب داد:
- یعنی ازدواجمون صوری بود.
در ضمن به کمک نغمه فهمیدیم سوزوندن زمینا کار کی بوده و تو مقصر نبودی!
حالا می تونستم دلیل لبخندش رو درک کنم؛ فهمیده کار من نبوده برای همین لبخند میزنه.
- ما صوری و بخاطر زمینا ازدواج کردیم.
الان که مشکل حل شده و فردین قصد ازدواج داره از هم جدا میشیم!