Get Mystery Box with random crypto!

#حرارت_تنش_694 لباس پوشیده حاضر و آماده از عمارت بیرون زدم. ر | ♥️ عشق جذاب ♥️

#حرارت_تنش_694

لباس پوشیده حاضر و آماده از عمارت بیرون زدم.
روشنک دیشب فقط وسایلش رو جمع کرده و هنوز نرفته بود.

برای همین بهش پینشهاد دادم
تا بیاد و من برسونمش خونه ش یا اگه میخواد بره شهر با خودم ببرمش.

- من دارم شهر.
تو میری خونه ت همینجا یا میری شهر؟

چمدونش رو داد دست خدمتکار تا ببره بیرون و جواب داد:
- میرم شهر.

لبخندی زدم و گفتم:
- من می رسونمت‌.

بعد از گفت و گویی که باهم داشتیم
دشمنی اولیمون از بین رفته بود و با لبخند با هم حرف میزنیم.

- مزاحمت نمیشم.

چمدون باقی مونده ش رو به دست گرفتم و جواب دادم:
- مزاحم نیستی و مراحمی.

باهم از پله ها پایین رفتیم و پرسید:
- میری دنبال نغمه؟

با یادآوری نغمه یه لبخند بزرگ صورتم رو گرفت و جواب دادم:
- اره.

خندید و گفت:
- خیلی به هم میاید.

ذوق زده پرسیدم:
- واقعا؟!

چشمکی زد و جواب داد:
- واقعا.

چمدون هاش رو گذاشتم صندوق عقب.
روشنک صندلی شاگرد نشست، هیچ کس نیومد بدرقه ش حتی خود فردین!

نگاهی به اطراف انداخت و لب زد:
- فکر نکنم هیچ وقت دلم برای اینجا تنگ بشه!

حرفی نزدم و با فشردن پدال گاز به سرعت از عمارت بیرون زدم.