تو نمیدانی نگاهِ بیمژهی محکومِ یک اطمینان وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره میشود
چه رویاییست!
تو نمیدانی مُردن. وقتی که انسان مرگ را شکست داده است.
چه زندگیست!
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسهی شعرِشان توفانیتر آغاز شد
در قافیهی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیهی خون
با کلمهی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه میرود، میافتد، برمیخیزد، میشتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظهی زیست
راه میرود بر تاریخ،
و میکوبد چون خون در قلبِ تاریخ...