Get Mystery Box with random crypto!

حیاط خانه‌ی ما یک درخت چنار دارد که سالیانِ دورِ گذشته بعد از | خوب زيستن|بابک عباسی

حیاط خانه‌ی ما یک درخت چنار دارد که سالیانِ دورِ گذشته بعد از ظهرها زیر سایه‌اش صندلی می‌زدم و کتاب می‌خواندم. در واقع بیشتر ادای کتاب خواندن را در می‌آوردم. کتاب دست گرفتن بهانه‌ای بود که زیر سایه‌ی درخت بشینم تا نور آفتاب را که از لای برگ‌ها به زمین می‌تابید و نقشِ برگ خلق می‌کرد، تماشا کنم. باد هم می‌وزید و نقش برگ‌ها را روی زمین می‌رقصاند و ورق‌های کتاب را به هم می‌ریخت. عادت خوبی بود. برای یک ساعت خودم را به دست باد و آفتاب و سایه و نسیان می‌سپردم. بعد هم جمع می‌کردم و می‌رفتم داخل خانه و خلاص. یکی دو سال عادت روزانه‌ام همین سکون موقتی و دلچسب بود. اما از یک جایی به بعد چرخش روزگار سریع‌تر شد و عادت زیر درخت‌نشینی از برنامه‌ی روزانه‌ام حذف شد. چند سال ازش دور افتادم اما هر بار که از پنجره به درخت نگاه می‌کردم یاد آن یک ساعت‌های دلچسب می‌افتادم. هزار بار بعد از آن صندلی بردم و گذاشتم زیر درخت. آفتاب بود، کتاب بود، نقش برگ‌ها بود، باد هم بود. اما حال خوشَش نبود. انگار که آن حال و هوا فقط ما آن سالیان دورِ گذشته باشد. چقدر بد است که آدم پای درخت‌اش باشد اما آن درخت دیگر درخت سابق نباشد.

زمان قدیم‌تر، دو نفر هم‌دانشگاهی داشتم که یار غار سینما رفتن هم بودیم. کلاس‌های شجاعی و تائیدی و الخ را یکی در میان می‌پیچاندیم تا به جایش برویم سینما. ژانر فیلم هم مهم نبود. از فیلم‌ها درخشان بگیرید تا فیلم‌هایی که روح مرحوم حاتمی و هیچکاک را در گور می‌لرزاندند. ساعت سانس هم مهم نبود. مثلا فیلم کلاه‌قرمزی را ساعت دو شب در سینما آزادی تماشا کردیم. یک بار هم سه سانس پشت سر هم یکی از فیلم‌های جمشید آریا را نگاه کردیم. هر سه بار هم جمشید پوز دشمن را به خاک مالاند. به هر حال مهم فیلم نبود. مهم حال و روزِ خوش‌مان بود. مهم چیپس مزمز بود و سالن خنک سینما و بعد از آن هم آب‌طالبی و زر زر کردن‌های لاینقطع ما سه نفر و خندیدن به هر ترک دیواری. سفر آخری که آمدم ایران هر دو نفرشان را پیدا کردم. قرار گذاشتیم دو سه تا سانس پشت سر هم برویم و اتفاقات گذشته را تکرار کنیم. رفتیم و نشد. با این‌که مزه‌ی آن سالیان دور زیر زبانم بود. آن دو یاغی هم کنارم بودند. اما این دو یاغی، آن دو یاغی مورد نظر دیگر نبودند و من همان دو یاغی خودم را می‌خواستم. در واقع من هر سه یاغی آن سالیان دور را می‌خواستم. اما ما هم مثل درخت چنارمان در سال‌های دور جا مانده بودیم. چقدر بد است که باشی اما نباشی.

هزار مثال این شکلی توی سرم دارم. کسانی و چیزهایی که گذشته‌ی درخشانی باهاشان داشتم اما حالا هستند اما دیگر نمی‌درخشند. یا برای من دیگر نمی‌درخشند. انگار که این درخشش فقط برای آن زمان‌ها درست کار کند. مثل کبریتی که بکشی و روشن شود و بعد هم خلاص. چند کبریت این طوری آتش زدم؟ خدا می‌داند. همیشه تلاش مذبوحانه کردم تا دوباره شرایط را برگردانم به درخشش سابق. اما نشد. مگر می‌شود یک کبریت را دوبار آتش زد؟ آن سایه‌ی دلچسب و درخت مال آن سال‌ها بود. حالا درخت هست اما یک چیزی که نمی‌دانم چیست، فرق کرده است. ما ماندیم خاطره‌ی شیرینی که برای هم تعریفش می‌کنیم و لبخند می‌زنیم و دلمان برای خودِ گذشته‌مان تنگ می‌شود.

اما باید منطقی باشم. منِ این لحظه، خاطره‌ی شیرین دست‌نیافتنی آینده‌ام. الان من هزار کبریت آتش‌نزده توی دستم دارم. کبر‌یت‌هایی که دانه به دانه روشن می‌کنم و لذت‌شان را می‌برم. درخت‌های جدید. سکانس‌های جدید. باید با خودم به صلح برسم. انقضا یکی از ارکان زندگی است. زندگی‌ام مثل جویدن آدامس است. شیرینی‌اش دائمی نیست. دو ساعت بعد آدامس هست اما شیرینی‌اش تمام شده و تبدیل شده به یک خیال شیرین. اما مگر آدامس‌های جهانم تمام شده‌اند؟ نچ. آدامس و کبریت فراوان وجود دارد. من باید با فکر احیا نشدن گذشته‌ها به صلح برسم. آن‌چه تمام شده، تمام شده. شب‌بخیر.
#فهیم_عطار
@fahimattar