Get Mystery Box with random crypto!

داستانی تأمل انگیز ؛ ازحضرت عزرائیل پرسیدند: تا بحال گریه نکر | کانال رسمی سایت مشاوره ای فان اَدز

داستانی تأمل انگیز ؛

ازحضرت عزرائیل پرسیدند: تا بحال گریه نکردی زمانی که جان بنی آدمی را میگرفتی؟
حضزت عزرائیل جواب داد:
یک بارخندیدم، یک بارگریه کردم، و یک بارترسیدم.

"خنده ام" زمانی بود که به من فرمان داده شد جان مردی رابگیرم، او را در کنار کفاشی یافتم که به کفاش میگفت: کفشم را طوری بدوز که یک سال دوام بیاورد! به حالش خندیدم و جانش راگرفتم...

"گریه ام" زمانی بود که به من دستور داده شد جان زنی رابگیرم، او را در بیابانی گرم و بی آب و درخت یافتم که در حال زایمان بود...

منتظر ماندم تا نوزادش به دنیا آمد سپس جانش را گرفتم. دلم به حال آن نوزاد بی سر پناه در آن بیابان گرم سوخت و گریه کردم... .

"ترسم" زمانی بود که خداوند به من امر کرد جان فقیهی را بگیرم نوری از اتاقش می آمد هرچه نزدیکتر میشدم نور بیشترمی شد و زمانی که جانش را می گرفتم از درخشش چهره اش وحشت زده شدم...

در این هنگام خداوند عالم فرمودند :
میدانی آن عالم نورانی کیست؟
او همان نوزادی ست که جان مادرش راگرفتی.
من مسئولیت حمایتش را عهده دار بودم هرگز گمان مکن که با وجود من، موجودی در جهان بی سرپناه خواهد بود.

www.funads.ir
@faaleghadimi