Get Mystery Box with random crypto!

یوقی داستانی است نانوشته! علی را از بچگی می‌شناختم. حتی پدرش | بدون ویرایش | فرهاد باغشمال


یوقی داستانی است نانوشته!
علی را از بچگی می‌شناختم. حتی پدرش آقا غلامعلی را. حرف‌هایش برخلاف ظاهرش نشان می‌داد که از جنس عقلای مجانین است!
خانه‌شان دیوار به دیوار خانه مادر بزرگم بود. پدر و پسر تنها زندگی‌ می‌کردند. بساط سفره‌شان اکثرا چاشنی احسان همسایه‌ها بود. قدیمی‌ها همسایه بودند به معنی واقعی کلمه!
پنج - شش ساله‌ بودم، کاسه آش دستپخت مادربزرگ را که دم درب علی می‌بردم و مضطرب و با حس فضولی به منزل کهنه و زوار در رفته‌شان نگاه می‌کردم.
پدر علی مُرد و مادر بزرگ و همه سالخورده‌های محل نیز. و دیگر بهانه‌ دیدن مادربزگ نبود تا از راز خانه علی و پدرش با خبر شوم.
علی به همت هیئتی‌های محله سرخاب قوت لایموتی به دست می‌آورد. عَلَم‌های هیئت را تیر به تیر چراغ برق‌ها تا دَم منزل بانی هیئت می‌زد و کفش‌های اهل مجلس را دَم در می‌چید با نیمچه شوخی هم‌هیئتی‌ها که "یوقی" می‌گفتند و او وانمود می‌کرد که از این حرف عصبی شده و جواب دندان‌شکنی می‌داد!
بعید بود دسته بازاری باشد و علی را عقب دسته با پنج شش عَلَم بر دوش نبینی!
حالا امشب پرده‌ها برای علی کنار رفته. هم‌هییتی‌های خوابیده در کنار علی نه می‌توانند او را طفیلی و به باری بهر جهت ببینند و نه دیگر واژه "یوقی" او را عصبانی‌ می‌کند. بعید هم نیست که علی اسباب شفاعت شود برای ما خفتگان!
پرده‌ها کنار رفته و علی بی‌شیله‌پیله و بی‌ریا امشب مستِ خوان اربابی است. او امشب اَجر کفشداری و عَلَم بر دوشی‌اش را خواهد گرفت. شک نکنید. شک نکنید.

پ‌ن: تیتر را برادر عزیز آقا #مهدی_نور_محمد_زاده زده است!

#بدون_ویرایش